انسانیت غیر انسانی!

به نام منتقم بی گناهان

 

دیدن به خاک و خون کشیده شدن آدم های بی گناه خیلی دردناک است.

دردناک تر آن که عده ای این نمایش را به اسم اسلام روی پرده ببرند

و فاجعه آنجاست که من ،پای انسانیتم ، توی این شلوغی ها بلنگد

و مثلا دلم ،برای آنهایی که جین می پوشند و هر روز صورتشان را اصلاح می کنند بیشتر بسوزد! خنده دار است ! نه! گریه دار است... گریه دار...

وقتی چشمت را می بندی روی  پر پر شدن هزاران کودک معصوم فقط و فقط به این خاطر که پیراهن های بلند می پوشند و تو از تلفظ «ح» و «ع» و «ض» شان بدت می آید!

روی قلبت یک دستمال تمیز بکش...

گمان کنم حالش اصلا خوب نیست...

برای نجابت تو

بسم الله الرحمن الرحیم

یک بار دیگر تمام آنچه را که بر تو گذشته در ذهن مرور می کنم . از کشف حجاب و خانه نشین شدنت تا اطوارهای روشنفکرمآبانه ی فرنگ رفته ها . از انجمن بانوان و جمع هایی که خود را مدافع حقوق تو می خواندند تا قلدرانی که توی کوچه و خیابان به دنبالت می دویدند تا یادگار مادر را از تو بربایند .از مقاله هایی که تو را " در کفن پیچیده شده " می خواندند تا شاعرانی که مدعی بودند وقتش رسیده از قفس رهایی پیدا کنی . دستت را گرفته بودند و توی گوشت حرف هایی را نجوا می کردند که برایت تازگی داشت . گذشته ات را تلخ دورانی می خواندند که باید مهر پایان را میهمان آخرین صفحه اش کرد و دفتری نو را آغاز کرد . رخت های تنت را دمده نامیدند و لباس های جدید برای پیکر آفتاب و مهتاب ندیده ات دوخته اند.

تو ، اما میان این همه تغییر ، پاهایت را محکم سر جایشان نگاه داشتی و چشمانت را به روی آنهمه زرق و برق دروغین بستی. چشمان درخشان تو را چیز دیگری ربوده بود. تو سالها بود که دل به معشوقی دیگر سپرده بودی و خانه ی دل را جای بیش از یک معشوق نبود. پس آنهه وعده ی کادوپیچ شده را رها کردی و ترجیح دادی کنج خانه ات بمانی تا معشوق بداند که اگر دم از عاشقی میزنی، رنجش را هم به جان می خری.

در این میان کم نبودند آنها که زود دست در دست این ناجیان خوش زبان نهادند و فکرشان به سادگی عوض شدن رخت تنشان، تغییر کرد.

عروسکانی بودند که در نمایش صاحبانشان خوش می درخشیدند و خیلی زود، کمپانی های آن ور آبی را به خودشان امیدوار ساختند. از آزادی می گفتند اما عجیب خودشان را در دام نگاههای هرزه محصور ساخته بودند . بعضی هایشان روانه ی محافل عیاشی شدند و اسیر هوسرانی سبیل از بناگوش در رفته های مدعی جوانمردی . خانه برایشان بی معنا شده بود و خانواده از آن بی معناتر .

حالا تو مانده بودی و یک دنیا برچسب ریز و درشت؛عقب افتاده،متحجر و بی خبر از دنیا، سبک تر هایشان بود.تو اما محکم تر از قبل رو گرفتی و هم و غمت را صرف تربیت کودکانت کردی.

می خواستی در خانه ای بزرگشان کنی که هیچ کلامی در آن به اندازه ی کلام وحی خریدار نداشته باشد .

سال ها گذشت و وعده ی خدا محقق شد . عرصه بر ابلیسیان تنگ گشت و ندای الله اکبر با کاخ یزیدیان همان کرد که طنین آزادی و عدالت با قصرهای کسری و قیصر .

آسمان با زمین مهربان شد و عطر آزادی نوازشگر مردمان به تنگ آمده از ظلم و سیاهی . تو هم به خیابان آمدی ؛ بی آنکه بترسی از نگاهی که آزارت دهد و یا دستی که طمع برد بر چادر آسمانی ات .

تو خودت بودی . لازم نبود برای آنکه دیده شوی صورتت را نقاشی کنی و شبیه آنهایی لباس بپوشی که سال ها زن بودنت را به سخیف ترین جمله ها معنا کرده بودند . آنها که زنانگی را پررنگ می کردند تا جیب مردانگی شان پر شود از پول و لذت .

درهای مسجد و مدرسه و دانشگاه به رویت باز بود . هیچ کس تو را از بودن منع نمی کرد . این طعمه بودن بود که دیگر ممنوع شده بود !

 

 

نهم ربیع ، جهالت ها و خسارت ها

(باز نشر دوباره ی یک مطلب )

    نهم ربیع

دربین شهرها و مناطق مختلف ، خطر انحراف به طور معمول بیشتر در کمین افراد مذهبی و شهرهایی ست که علایق مذهبی در آنها پررنگ تر است چرا که خواست عمومی مردم زندگی بر اساس باورهای دینی و نزدیک شدن هرچه بیشتر به رضایت خداوند و معصومین علیهم السلام است در این میان افراد و تفکرات منحرف و سودجو می توانند با فریفتن عوام و عرضه ی تفکر و الگوی نادرست خود به شکلی زیبا و در ظاهری مزین به مضامین مذهبی ، قشرهایی از مردم را ـ که از پایه های اعتقادی مستحکمی برخوردار نیستند ـ به سمت خود جذب کنند و این قربانیان ، با رضایت خود و با چشمان بسته ، دست در دست شیاطین مسلمان نما می نهند  بی آنکه بدانند با گام نهادن در این مسیر ، هر روز بیشتر از قبل از اسلام راستین و ناب فاصله می گیرند و این بهترین شیوه برای منحرف کردن افراد و به راه انداختن آنان در مسیر دلخواه است یعنی طوری عمل کنی که فرد در خیالش خود را ملتزم و معتقد به هدفی بداند و از منکرین و معاندین با آن هدف بیزار باشد در حالی که در واقعیت در مسیر عکس آن هدف و همسو با همان منکرین قدم بر می دارد والبته هستند افرادی که ناخواسته میدان دار زمین دشمن شده اند و به واسطه ی غفلت و جهل ، نقش واسطه های میانی را در رابطه ی این شیاطین انسی و عوام بر دوش می کشند . افرادی که بعضا نقش پررنگی در تبلیغ دین دارند و در میان مردم به چهره هایی قابل اعتماد و شناخته شده شهرت دارند .

این چند سطر مقدمه ی مختصری ست بر آنچه که نوشتن درباره اش مدتی ست سخت ذهنم را مشغول کرده : نهم ربیع ، عیدالزهرا (س) و تمام اتفاقات ریز و درشت و زشت و ناپسندی که تحت این عنوان در گوشه و کنار شهر ما ـمشهدـ رخ می دهد . مجالسی که بعضی هایشان را حتی نمی توانی برای کسی توصیف کنی ! از رفع قلم ! تا بر تن کردن کردن لباس زنانه توسط مردان ! و دهها عمل خلاف شرع و اخلاق دیگر...

مطالعه مفصل در رابطه با ریشه ی پیدایش این به ظاهر عید و اعمال ناشایستش را به خوانندگان عزیز واگذار می کنم اما سهم کوچک من در این میان ، شاید معرفی کتابی باشد که در پاسخ دادن به بسیاری از مجهولات راهگشاست . کتابی از جناب آقای مهدی مسائلی با عنوان : نهم ربیع جهالت ها  خسارت ها . امید که تک تک گفتار و کردارمان لبخندی از رضایت را بر چهره ی پاک مولا وسرورمان حضرت حجه بن الحسن عجل الله تعالی فرجه الشریف بنشاند

بخشی از این کتاب، برگرفته  از وبلاگ یادداشتهای من جناب آقای مسائلی ، نویسنده ی کتاب : نهم ربیع ، جهالت ها  خسارت ها

این‌ که ما ظالمان به حق اهل‌بیت، علیهم‌السلام، را مستحق لعن می‌دانیم و در زیارت عاشورا به لعن آن‌ها می‌پردازیم، جای تردیدی در آن نیست، خود اهل سنت هم مایلند، ظالمان به اهل‌بیت، علیهم‌السلام، را لعنت کنند، اما این‌ که مراسمی خاص پیرامون این موضوع تشکیل شود و با تصریح به نام افرادی آن‌ها را مخاطب لعن خویش قرار دهیم، باز هم خودْفریبی است که ما را در دامان دشمنانِ اسلام می‌اندازد؛ چون بخش عمده ثمره برگزاری این مراسم اعلام عمومیِ آن، برای تبلیغات هدفمند است، به گونه‌ای که حتی اگر خود مراسم در خفا برگزار شود، خبر آن، اثر خود را خواهد گذاشت.  به هر حال در دنیای امروز که کار غیرشرعی هم در موبایل‌ها می‌چرخد، این کارها جای خود دارد، ده‌ها سایت وهابی در حال حاضر مشغول اشاعه این فیلم‌ها هستند، و برگزار کنندگان این مراسم در قبال تخریب وجهه آل بیت و رسالت رسول الله، صلی الله علیه و آ له، و جلوگیری از پیشرفت آن مسئولند. متأسفانه امروز این تصاویر و فیلم‌ها دست‌آویزهائی برای دور نگاه داشتن ملت‌های سنی از حقیقت رسالت رسول الله، صلی‌الله علیه و آ له، است؛ این تصاویر دست‌آویزهائی است برای قتل شیعیان عراق، پاکستان و...، یک استشهادی وهابی با این تصاویر روزانه ده‌ها شیعه می‌کشد،خود را فریب ندهیم، ما در مقابل اعمال خود مسئولیم و بی‌تفاوتی نسبت به اثرات این مراسم، قطعا عقاب اخروی خواهد داشت. چنان‌چه حضرت امام باقر، علیه‌السلام، مى‌فرمایند: بنده خدا روز قیامت محشور شود و (با این‌ که در دنیا) دستش به خونى آلوده نشده (و خونى نریخته) به اندازه یک حجامت یا بیشتر خون به او بدهند و بگویند: این سهم تو است از خون فلان کس؟ عرض می‌کند: پروردگارا تو خود می‌دانی که همانا جان مرا گرفتى (و در آن حال) من خون کسى را نریخته بودم (و هیچ خونى به گردنم نبود؟) خداوند فرماید: آرى تو از فلانى روایتى چنین و چنان شنیدى و به ضرر او بازگو کردى، پس زبان به زبان به فلان جبار(و ستمکار) رسید و بدان روایت او را کشت، و این بهره‌ی تو از خون اوست. (اصول کافی، شیخ کلینی،  ج4، ص77)

در اینجا نمونه‌ای دیگر حوادث ناگوار که از بی‌موالاتی و بی‌بصیرتی بعضی رقم می‌خورد را بخوانید:

حضرت آیت الله العظمی مظاهری در نقل خاطره‌ای از استادشان آیت الله مرعشی نجفی می‌فرمایند:

«خدا رحمتش‌ کند، درجاتش‌ عالیست، عالی‌تر کند، مرحوم‌ آیت‌ الله مرعشی، من‌ مکاسب‌ پیش‌ ایشان‌ خواندم، هم‌ کفایه‌ خواندم، هم‌ مکاسب... ایشان‌ بنایشان‌ این‌ بود برای‌ این‌که‌ خسته‌ نشوند، یک‌ قصه‌ای‌ گاهی‌ اوقات‌ یا خیلی‌ از اوقات‌ در میان‌ درس‌ برای‌ شاگردها می‌گفتند، و یکی‌ از قصه‌هایشان‌ این‌ بود که‌ می‌گفتند:

 پدر من‌ از علمای‌ نجف‌ بوده‌ یک‌ شاگرد سنی‌ داشت، این‌ بالاخره‌ می‌خواست‌ برود کردستان‌ و کرمانشاه، این‌ با پدر من‌ خداحافظی‌ کرده‌ علاقه‌ به‌ پدر من‌ داشت، رفت، پدر من‌ آمد ایران‌ و رفت‌ مشهد، و این‌ عالم‌ جلیل‌القدر گفته‌ بود در برگشت‌ قافله‌ ما غروب‌ رسید کرمانشاه، من‌ خیلی‌ وحشت‌ کردم‌ که‌ حالا چه‌ می‌شود، آن‌ وقت‌ وضع‌ کرمانشاه‌ وضع‌ کردستان‌ روی‌ قاعده‌ شیعه‌ و سنی‌گری‌ خیلی‌ بد بود، می‌گوید دیدم‌ ناگهان‌ اتفاقی‌ آن‌ شاگرد من‌ پیدا شد، خیلی‌ با من‌ گرم‌ گرفت‌ و بالاخره‌ با زور و رودربایستی‌ من‌ را برد خانه‌ خیلی‌ هم‌ خدمت‌ کرد به‌ من، بعد آخر شب‌ به‌ من‌ گفت:‌ آقا ما یک‌ جلسه‌ای‌ داریم‌ شما بیاید برویم‌ توی‌ این‌ جلسه، گفتم‌ می‌آیم، می‌گوید مرا بردند توی‌ آن‌ جلسه، مرحوم‌ آقا نجفی‌ گفتند، پدرم‌ می‌گفتند وقتی‌ نشستم‌ توی‌ جلسه، دیدم‌ این‌ سبیل‌ گُنده‌ها، سبیل‌ کشیده‌ها دارند می‌آیند، تعجب‌ کردم، چه‌ خبر است، یک‌ وقت‌ مَنقَلی‌ پر از آتش‌ که‌ آتش‌ زغالی‌ که‌ اَلُو  داشت، این‌را هم‌ آوردند، یک‌ مجمع‌ را هم‌ آوردند گذاشتند روی‌ این‌ آتش‌ها، روی‌ این‌ منقل‌ می‌گوید من‌ تعجب‌ کردم، ترس‌ هم‌ من‌را گرفته‌ بود که‌ این‌ها چه‌ کار می‌خواهند بکنند، یک‌وقت‌ دیدم‌ یک‌ جوانی‌ زیر غُل‌ و زنجیر، آقای‌ نجفی‌ می‌گفتند پدر من‌ گفتند چون‌ من‌ همدانی‌ها را می‌شناختم‌ این‌ قیافه، قیافه‌ همدانی‌ بود، بالاخره‌ آوردندش‌ زیر غُل‌ و زنجیر، یک‌ سفره‌ چرمی‌ هم‌ پَهْن‌ کردند، او را نشاندند روی‌ سفره‌ چرمی‌ و یک‌ کسی‌ با یک‌ ضربت‌ گردن‌ آن‌را زد، آن‌ مجمع‌ که‌ داغ‌ بود گذاشتند روی‌ گردن‌ این‌که‌ خون‌ بیرون‌ نیاید، غُل‌ و زنجیرها را هم‌ باز کردند این‌ هی‌ دست‌ و پا می‌زد این‌ها هم‌ قاه‌ قاه‌ می‌خندیدند، گفت‌ من‌ غش‌ کردم‌.

 بالاخره‌ قضیه‌ تمام‌ شد و من‌ در حال‌ غش‌ بودم، کم‌کم‌ مَرا به‌ هوش‌ آوردند اما آن‌ موقعی‌ که‌ نزدیک‌ بود به‌ هوش‌ بیایم‌ می‌دیدم‌ با هم‌ زمزمه‌ دارند، این‌ شیعه‌ است‌ این‌را هم‌ بیایید دومی‌اش‌ باشد، آن‌ طلبه‌ می‌گفت:‌ نه‌ بابا من‌ درس‌ پیش‌ ایشان‌ خواندم، این‌ از آن‌ سنی‌های‌ داغ‌ است‌ معلم‌ من‌ بوده، بالاخره‌ من‌ را نجات‌ داد، آمدیم‌ خانه، وقتی‌ من‌ حال‌ آمدم، این‌ طلبه‌ به‌ من‌ گفت:‌ آقا من‌ سنی‌ هستم، اما مُرید شما هستم، می‌دانید شما را خیلی‌ دوست‌ دارم، نمی‌خواستم‌ ناراحتتان‌ کنم، اما بُردم‌ آن‌جا یک‌ پیام‌ بدهید به‌ علمای‌ نجف‌ و پیام‌ این، که‌ شما عُمَرکُشون‌ کنید ما هم‌ این‌جور می‌کنیم،‌ ما رسم‌مان‌ است‌ یک‌ شیعه‌ را یک‌ جایی‌ پیدا می‌کنیم‌ زندانی‌اش‌ می‌کنیم‌ غُل‌ و زنجیر می‌کنیم‌ تا شب‌ چهارشنبه، شب‌ چهارشنبه‌ همه‌ ما جمع‌ می‌شویم‌ برای‌ رضایت‌ خدا، قربة الی‌ الله این‌را می‌آوریم‌ و این‌ بلا را به‌ سرش‌ می‌آوریم‌ که‌ تو دیدی.»

پس ما نیز اندکی مراقب گفتار و رفتار خود باشیم تا خدای نکرده شریک این جانیان در کشتار بندگان خدا نباشیم.

ظلمی که بخشودنی نیست

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی صحبت از فتنه ی 88 به میان می آید غالب ذهن ها متوجه خسارت آشکار جریان می شوند یعنی ایجاد تفرقه و دوگانگی داخلی در نظام و یا مخدوش کردن چهره ی بین المللی نظام نزد دیگر ملت ها که به راستی گناهان بزرگی است و همانطور که رهبر عزیز انقلاب فرمودند نابخشودنی است.
در این میان اما بخش دیگری از ماجرا غالبا مغفول واقع می شود و آن ظلم بزرگی است که سران و عاملان اصلی  فتنه در حق بسیاری از مردم و همین طور انقلاب و حکومت اسلامی روا داشتند .
ظلم در بین عامه ی مردم  معمولا در مصادیقی خاص استعمال می شود و بارزترین آنها ضرر رساندن مالی ، جانی ویا  آبرویی است و هرگاه سخن از ظالم به میان می آید ذهن شخصی را متصور می شود که به شکنجه و یا ضرب و شتم دیگری مشغول است و یا اجحافی در پرداخت حق و حقوق مالی افراد روا داشته است .
در نگاه دینی و با بهره جستن از آیات و روایات اما ظلم معنای وسیع تری پیدا می کند در تفاسیر دو معنا برای ظلم برشمرده شده : ظلم  بمعنى عام که عبارت است از خارج شدن از حدّ وسط و انحراف از صراط مستقيم ،مقابل عدل كه مشى در صراط مستقيم و حدّ وسط و بيرون نرفتن از آن به طرف افراط و تفريط است.
و بنا بر اين تعريف غير از معصومين (پيغمبران و ائمه طاهرين) بقيه ظالم هستند و عدل مطلق از خصيصه معصومين است و مؤيّد اين مطلب است آيه شريفه لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ»
 (عهد من كه عبارت است از امامت بستمكاران نميرسد)
و ظلم بمعنى خاص عبارت از ندادن حق صاحبان حقوق است مقابل عدل كه بمعنى اعطاء حق هر صاحب حقى است و ذوى الحقوق بسيارند، از آن جمله: خداى متعال ،كه اگر بنده در مقام بندگى او كوتاهى كند ظلم نموده و اشاره به همين معنى دارد آيه شريفه :إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ (آیه 12 سوره مبارکه لقمان )(1)

با این مقدمه می توان به سراغ بحث اصلی رفت . ظلم بزرگ سران فتنه به نظام اسلامی ، مخدوش کردن مشروعیت و به لبه ی پرتگاه کشاندن آن است . نظامی که برخاسته از متن شریعت است و چه بسیار جان های پاکی که فدا شده اند تا این نهال به ثمر بنشیند اما این جاه طلبان به خاطر دست یابی به منافع دنیوی خود ، ضربه هایی دردناک بر پیکر این درخت جوان وارد ساختند . مرور کردن تاریخ تشیع آشکارا این ادعا را ثابت می کند که شیعه قرن ها در پی ایجاد چنین فرصتی بوده و تشکیل جکومتی که در ذیل آن آماده سازی و پیش روی مردم به سمت حکومت معصوم مهیا شود ، از بزرگترین اهداف و آرمان های شیعیان در این جند قرن بوده است و حال که به یاری خداوند و امداد حضرت ولیعصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) این فرصت مهیا گشته ، چه ظلمی بالاتر از اینکه کسی بر پایه های این جکومت تبر بزند و دل شیاطین جن و انس را از این ضربه مسرور گرداند ؟
ظلم دیگر سران ، از نگاه نگارنده ، سوق دادن مردم به سمت بدبینی و بی اعتمادی نسبت به نظام و به تبع آن رنگ باختن و کمرنگ شدن اعتقادات مذهبی و دینی ایشان است . اتفاقی که حتی تا به امروز هم توابعش گریبان عده ای را رها نکرده و متاسفانه آنها را به طور کامل از حلقه ی انسان های مومن و معتقد خارج ساخته است . اتفاقی که منجر به این امر شد از این قرار است که این افراد به نظام بدبین شدند و باورشان شد که حق بخش (به زعم ایشان بزرگ) ی از مردم پایمال شده و عاملان نظام رای ایشان را به نفع خویش مصادره کرده اند و در پی این اعتقاد دور از واقع به قشر خاصی از آدم های اطرافشان بغض و کینه پیدا کردند و از آنجا که این قشر پیوند محکمی با دین و شعائر دینی داشت به مرور نسبت به این امور هم موضع منفی پیدا کردند و ارتباطشان را با مسجد و محافل مذهبی قطع کردند و در این میان شبکه های ماهواره ای نیز با استفاده از فرصت به وجود آمده کوشیدند تا از این آب گل آلود ماهی بگیرند و متاسفانه در مورد بعضی افراد که از پایه های اعتقادی استواری برخوردار نبودند موفق نیز شدند .
دور ساختن انسان ها از مسیر سعادت ، ظلم بزرگی است که طبق وعده ی خداوند ، عذاب سختی انتظار عاملان آن را می کشد .
" ان الله لا یهدی القوم الظالمین "

پ ن : (1)منبع :أطيب البيان في تفسير القرآن، ج‏1، ص: 415

بازنشر این مطلب در :

انفلاب نیوز

598

ما همیشه از شما عقب تریم

بسم الله الرحمن الرحیم

 

صدایش کمی از حد عادی بلندتر می شود و همین مسئله باعث جلب توجه بقیه مهمان ها می شود . از همه چیز گله مند است و تمام شکایت هایش هم یک چیز را نشانه می رود : حکومت اسلامی . سعی می کنم به شکوه هایش پاسخ های منطقی و کوتاه بدهم اما او بی آنکه تمایلی به شنیدن پاسخ داشته باشد جمله ای دیگر را آغاز می کند . بحثمان بی حاصل به نظر می آید و با وارد شدن چند نفر دیگر کم کم سمت و سویی دیگر پیدا می کند و من هم آرام آرام خودم را کنار می کشم تا از روی دام جدل شیطان پریده باشم . انتقاداتش بیشتر متوجه رهبر بود و من سعی می کردم مجابش کنم که رهبر نظام با آن همه مشغله قرار نیست به کوچکترین و پیش پا افتاده ترین مشکلات کشور بیندیشد و عده ای دیگر هستند که در این میان دخیل اند و وظیفه شان را به درستی انجام نمی دهند .

بعضی از حرف هایش سخت ذهنم را مشغول می کند و وقتی کلاهم را قاضی می کنم به این نتیجه می رسم که گاهی – و شاید خیلی اوقات – کم کاری یک فرد و یا گروه چه ضربه ی سنگینی بر پیکره ی نظام وارد می کند و به نوعی شبیه این است که در مبارزه ای تن به تن , یکی از اعضای بدن به حال خود رها شده باشد و یا در عمل و عکس العمل هایش از مغز فرمان نگیرد آن وقت است که راه به راحتی بر رقیب باز می شود و اگر کمی باهوش باشد زود متوجه خواهد شد که ضربه های اصلی را بر کدام قسمت باید وارد سازد تا بهترین نتیجه را به دست آورد.

بعد از گذشت چند روز از آن ماجرا وقتی بیانات حضرت آقا در دیدار با اعضای شورای عالی انقلاب فرهنگی را می شنوم بیش از پیش شرمگین می شوم وقتی می بینم رهبر انقلاب با آن همه دغدغه و چالش که برای چنین جایگاهی می توان متصور شد برخلاف تصور من چطور از نکات ریز فرهنگی و تربیتی غافل نیست و حتی برای بسیاری از مسائلی که من و امثال من چه بسا آنها را پیش پا افتاده قلمداد کنیم برنامه دارد و حرص خورده است و مسلما این موضوع فقط شامل ماجرای فرهنگ نمی شود بلکه در تمام سیاست های نظام جاری است و هوشیاری و تیزبینی ایشان در تمام زمینه ها مصداق دارد .

صحبت های ایشان در آن جلسه به واقع می تواند تابلویی هدایتگر در مسیر خدمت به انقلاب باشد چه برای مسئولان و متولیان فرهنگ و چه در سطوح پایین تر برای آنهایی که دغدغه ی فرهنگ دارند و قلبشان از نابه سامانی ها و زنگ خطرهای این حوزه به درد می آید .

در میان جملات آقا بخش هایی را پررنگ تر به ذهن می سپارم ؛ از نگرانی برای زبان فارسی تا مسئله ی جمعیت . بعضی حرف ها شاید ریزبینانه تر باشند مانند دلایل شکست پروژه ی مقابله با عروسک باربی که در واقع می تواند چراغ راهی برای فعالیت های بعد از این باشد یا صحبت از ترویج سبک زندگی غربی به واسطه ی کتاب های آموزش زبان انگلیسی که نیازمند توجه و پیگیری جدی مسئولین این حوزه است . آقا در میان حرف هایشان , نوه هایشان را مثال می زنند که مثل خیلی از بچه های دیگر طرفدار تیم ها و یا بازیکنان مطرح خارجی هستند و هرکدام در پی لباس تیم مورد علاقه و این مسئله برای من خیلی جالب بود چرا که می بینم برخلاف خیلی از اظهارنظرها و گمانه زنی های به دور از آگاهی , فضای خانواده ی ایشان فضایی بسته و خشک نیست و اصولا ایشان چنین فضایی را نمی پسندند بلکه به آزادی های معقول و نسبی خانواده و فرزندان معتقدند و همین نگاه را در رابطه با مواجهه با پدیده های نوظهور فرهنگی, ارتباطی و تکنولوژیکی و یا استفاده از لغات و زبان بیگانه به مسئولین توصیه می کنند و به شدت ایشان را از برخوردهای تند برحذر می دارند و به عکس به برخوردهای حکیمانه دعوت می کنند.

در پایان ترجیح می دهم مطلب را با بخشی از فرمایشات حضرت آقا به پایان برسانم آنجا که ایشان تقریبا در اوایل بحث بر ضرورت نظارت و رصد دولت بر فعالیت های فرهنگی صحه می گذارند و در قالب مثالی زیبا این موضوع را بیان می کنند.

. " ما اگر چنانچه به يك باغبان و بوستانبان ماهر و زبده ميگوييم كه علف‌هرزه‌هاى اين باغ را جمع كن، معناى آن اين نيست كه از رشد گلهاى اين باغ ميخواهيم جلوگيرى كنيم يا به آنها دستور بدهيم؛ نه، شما اجازه بدهيد گلهاى معطّر و خوشبو طبق طبيعت خودشان، طبق استعداد خودشان، از آب و از هوا استفاده كنند، از نور خورشيد استفاده كنند، رشد كنند؛ امّا در كنار آنها علف‌هرزه‌ها را هم اجازه ندهيد كه رشد كنند؛ اگر اين بود، مانع رشد آنها ميشود. اينكه ما گاهى با بعضى از پديده‌هاى فرهنگى بجد مخالفت ميكنيم و انتظار ميبريم از مسئولان كشور - چه مسئولان فرهنگى، چه غير فرهنگى - و از اين شورا كه جلوى آن را بگيرند، به‌خاطر اين است؛ يعنى معارضه‌ى با مزاحمات فرهنگى هيچ منافاتى ندارد با رشد دادن و آزاد گذاشتن و پرورش دادن مطلوبات فرهنگى؛ اين نكته‌ى بسيار مهمّى است."

 

در عزای عزاداری ها

بسم الله الرحمن الرحیم

به سختی وارد می شویم و ناامید از پیدا کردن جایی برای نشستن به این طرف و آن طرف نگاه می کنیم . توی شلوغی صدای آشنایی به گوشم می خورد و چند لحظه بعد صورت همان آشنا را پیدا می کنم که برایمان دست تکان می دهد .

هنوز اوایل سخنرانی است و البته به زحمت می توان از میان همهمه ی جمعیت , کلمات سخنران را پیدا کرد . کمی بعد جمعیت آرام تر می شود و من بهتر می توانم به حرف های سخنران فکر کنم . از زیارت عاشورا حرف می زند و اینکه استمرار و مداومت بر خواندنش چه تاثیری روی زندگی آدم می گذارد . با خودم فکر می کنم احتمالا اینها مقدمه ای است برای حرف های اصلی اش اما وقتی نیم ساعتی از نشستن مان می گذرد متوجه می شوم که سخنران حرف اصلی اش را همان 5دقیقه ی اول زده و حالا فقط دارد شاخ و برگش را زیاد می کند . کمی از شهادت حضرت قاسم (ع) ( که شب متعلق به ایشان است ) می گوید و میکروفن را به مداح می سپارد .

مداح که شروع به خواندن می کند خانمی که کنارم نشسته صحبت از کمبودهای جهیزیه ی دختر عمویش را تمام می کند و چادرش را روی صورتش می اندازد و این یعنی زمان گریه کردن رسیده .

درحین خواندن مقتل دختربچه ها بلند می شوند و بین جمعیت بسته های حنا توزیع می کنند و تعجب من وقتی بیشتر می شود که مداح از ماجرای عروسی قاسم (ع) می خواند و بعضی ها نقل می پاشند !

دلم می خواهد از جلسه بیرون بیایم اما برای برگشتن به خانه راهی جز بودن با همراهانم ندارم .

مداحی طولانی می شود و خانم ها کم کم از زیر چادرهایشان بیرون می آیند و بحث ها از سر گرفته می شود . ساعت حدود 3 است که سفره ها پهن می شود و پپسی های نازنین حنجره های خشک شده ی عزاداران را تسلی می بخشند .

از کوچه ی حسینیه که بیرون می آییم فقط چند صد متر با حرم آقا فاصله داریم...


شاید این خاطره برای خیلی ها آشنا باشد و شاید برای بعضی هیچ نکته ی عجیبی نداشته باشد اما برای من بزرگترین سوال بعد از حضور در این مراسم این بود که بدون رودربایستی فایده ی حضور در چنین عزاداری هایی چیست ؟ سوالی که وقتی از همراهان آن شبم پرسیدم با لحن تندی به آن جواب دادند و از اثرات والای اشک بر سید شهیدان (ع) گفتند . نمی خواهم تاثیر این مطلب را انکار کنم اما نمی توانم قبول کنم که کسی اینقدر بی رحمانه تمام فیوضات این شب ها و عزاداری ها را در همان چند قطره اشک خلاصه کند . شب هایی که قرار است راه را نشانمان دهند و دستمان را بگیرند تا در فتنه های زمانمان گیج نشویم و حسین زمان را به اشقیا نسپاریم .

عاشورا و نهضت حسینی قرار است تا ابد زنده بماند اما با چه هدفی ؟ اگر به حسینی که هم اکنون فریاد هل من ناصر سر داده پشت کرده باشیم دیگر اشک ریختن برای جدش چه سودی دارد ؟ وقتی زینت بخش سفره ی هیئتمان نوشابه هایی است که پولش راهی جیب شمرها و حرمله های زمانه می شود دیگر دل سوزاندن برای علی اصغر چه معنایی دارد ؟ پرپر شدن هزاران علی اصغر را در فلسطین و سوریه و بحرین , ندیدن با چه منطقی توجیه می شود ؟ چطور می توان از ناجوانمردی کوفیان و تنها گذاشتن نائب حسین (ع) بر سر و صورت کوفت اما ذره ای به یاری کردن نائب مهدی (ع) نیندیشید ؟

دشمن چه خوب فهمیده که چطور می تواند عاشورایی دیگر را رقم بزند .خوب می داند که با سرگرم کردن مردم به ظواهر عزاداری و هرچه بیشتر تهی کردن آن از شعور و تفکر می تواند قلب نازنین مهدی فاطمه (عج) را برنجاند و در این میان افسوس و صد افسوس بر دوستانی که ناخواسته مهره ی دشمن شده اند و مجری نقشه های پلیدش . دوستانی که گمان می کنند تنها صدایی که در محرم باید از بلندگوها به گوش مردم برسد شرح هزار باره ی وقایع آن نیمروز خونین است و پیوند دادن حوادث کربلا با زندگی امروز و اوضاع فعلی چهان را سیاسی کاری و سیاست زدگی می دانند و از شان مجلس اباعبدالله (ع) به دور !


امید که با استعانت از خدای متعال هر یک از ما به نقش حقیقی خود آگاه شویم و از این مارپیج های هزار رنگ رهایی پیدا کرده و با گام نهادن در مسیری که نائب امام زمانمان برایمان ترسیم نموده مقدمات ظهور آن ذخیره ی الهی را فراهم گردانیم .



مرا ببخشید

انتظار

 فکر می کردم باید از شما بخواهم که زودتر بیایید.

 

فکر می کردم باید از شما بخواهم که برگردید.

 

فکر می کردم ما فقط وظیفه داریم از همه بخواهیم برای آمدنتان دعا کنند .

 

نمی دانستم ...

 

نمی دانستم که دلیل نیامدنتان خود خودم هستم ...

 

نمی دانستم که شما از همه ی ما به ظهور مشتاق ترید ...

 

نمی دانستم که باید در انتظار شما قیام می کردم نه اینکه به انتظارتان بنشینم...

 

نمی دانستم که اگر فقط با دعا همه چیز پایان می یافت غیبتتان  ، ۱۱ قرن به درازا نمی کشید...

 

نمی دانستم...


......................................................................................................... .

مقابله با انحراف

شهادت امام حسن عسکری علیه السلام

   
«ابن شهر آشوب» مینویسد: «یعقوب بن اسحاق كندی» كه از فلاسفه اسلام و عرب به شمار میرفت و در عراق اقامت داشت ،كتابی تألیف نمود بنام «تناقضهای قرآن!» او مدتهای زیادی در منزل نشسته و گوشه نشینی اختیار كرده و خود را به نگارش آن كتاب، مشغول ساخته بود. روزی یكی از شاگردان او به محضر امام عسگری ـ علیهالسّلام ـ شرفیاب شد. هنگامی كه چشم حضرت به او افتاد، فرمود:


«آیا در میان شما مردی رشید وجود ندارد كه گفته
های استادتان «كندی» را پاسخ گوید؟

یكی از شاگردان عرض كرد: «ما همگی از شاگردان او هستیم و نمیتوانیم به اشتباه استاد اعتراض كنیم.


امام فرمود: اگر مطالبی به شما تلقین و تفهیم شود، می
توانید، آنرا برای استاد خود نقل كنید
شاگرد گفت:آری.


امام فرمود: از اینجا كه برگشتی به حضور استادت برو و با او به گرمی و محبّت رفتار نما و سعی كن با او انس و الفت پیدا كنی، هنگامی كه كاملاً انس و آشنایی به عمل آمد، به او بگو: مسأله
ای برای من پیش آمده است و آن اینكه آیا ممكن است گوینده این کلمات از گفتار خود معانی ای غیر از آنچه شما حدس میزنید اراده كرده باشد؟


بدون شک ،او پاسخ مثبت خواهد داد چون مرد فهمیده ای است . دراین هنگام بگو: شما چه می
دانید، شاید گوینده قرآن معانی دیگری غیر از آنچه شما حدس میزنید، اراده كرده باشد و شما الفاظ او را در غیر معنای خود به كار بردهاید؟


شاگرد به حضور استاد رسید و طبق دستور امام رفتار نمود تا آنكه زمین برای طرح مطلب مساعد گردید: سپس سؤال امام را به این نحو مطرح كرد.


آیا ممكن است گوینده
ای سخنی بگوید و از آن مطلبی اراده كند كه به ذهن خواننده نیاید؟ و به عبارت دیگر:

مقصود گوینده چیزی باشد مغایر با آنچه در ذهن مخاطب است؟


فیلسوف عراقی با كمال دقت به سؤال شاگردش گوش داد و گفت: «سؤال خود را تكرار كن.


شاگرد سؤال را تكرار نمود.


استاد تأملی كرد و گفت: «آری، هیچ بعید نیست، امكان دارد كه چیزی در ذهن گوینده سخن باشد كه به ذهن مخاطب نیاید و شنونده از ظاهر كلام گوینده چیزی بفهمد كه وی خلاف آن را اراده كرده باشد.»


استاد كه می
دانست شاگرد او چنین سؤالی را از پیش خود نمیتواند مطرح نماید و در حدّ اندیشه او نیست، رو به شاگرد كرد وگفت: «تو را قسم میدهم كه حقیقت را به من بگویی، چنین سؤالی از كجا به فكر تو خطور كرد؟


شاگرد: چه ایرادی دارد كه چنین سؤالی به ذهن خود من آمده باشد؟


استاد: نه تو هنوز زود است كه به چنین مسائلی رسیده باشی، به من بگو این سؤال را از كجا یاد گرفتی؟


شاگرد: حقیقت این است كه «ابو محمد» (امام حسن عسكری ـ علیه
السّلام ـ) مرا با این سؤال آشنا كرد.


استاد: «اكنون واقع را گفتی، سپس افزود: چنین سؤالهایی تنها زیبنده این خاندان است.


آنگاه استاد با درك واقعیّت و توجه به اشتباه خود، دستور داد آتشی روشن كردند و آنچه را كه به عقیده خود درباره «تناقض
های قرآن» نوشته بود تماماً سوزاند!

مناقب ابن شهر آشوب . ج۴ .ص ۴۲۴

السلام علیک یا حسن بن علی ایها الزکی العسکری

روز جمعه به وقت دلتنگي

مي روي از ديار غم اما

صبح يك جمعه مي رسد از راه

وارث سرخي شقايقها
                                                                                                         (یوسف رحیمی)

نهم ربیع ، جهالت ها  خسارت ها

                                  نهم ربیع

دربین شهرها و مناطق مختلف ، خطر انحراف به طور معمول بیشتر در کمین افراد مذهبی و شهرهایی ست که علایق مذهبی در آنها پررنگ تر است چرا که خواست عمومی مردم زندگی بر اساس باورهای دینی و نزدیک شدن هرچه بیشتر به رضایت خداوند و معصومین علیهم السلام است در این میان افراد و تفکرات منحرف و سودجو می توانند با فریفتن عوام و عرضه ی تفکر و الگوی نادرست خود به شکلی زیبا و در ظاهری مزین به مضامین مذهبی ، قشرهایی از مردم را ـ که از پایه های اعتقادی مستحکمی برخوردار نیستند ـ به سمت خود جذب کنند و این قربانیان ، با رضایت خود و با چشمان بسته ، دست در دست شیاطین مسلمان نما می نهند  بی آنکه بدانند با گام نهادن در این مسیر ، هر روز بیشتر از قبل از اسلام راستین و ناب فاصله می گیرند و این بهترین شیوه برای منحرف کردن افراد و به راه انداختن آنان در مسیر دلخواه است یعنی طوری عمل کنی که فرد در خیالش خود را ملتزم و معتقد به هدفی بداند و از منکرین و معاندین با آن هدف بیزار باشد در حالی که در واقعیت در مسیر عکس آن هدف و همسو با همان منکرین قدم بر می دارد والبته هستند افرادی که ناخواسته میدان دار زمین دشمن شده اند و به واسطه ی غفلت و جهل ، نقش واسطه های میانی را در رابطه ی این شیاطین انسی و عوام بر دوش می کشند . افرادی که بعضا نقش پررنگی در تبلیغ دین دارند و در میان مردم به چهره هایی قابل اعتماد و شناخته شده شهرت دارند .

این چند سطر مقدمه ی مختصری ست بر آنچه که نوشتن درباره اش مدتی ست سخت ذهنم را مشغول کرده : نهم ربیع ، عیدالزهرا (س) و تمام اتفاقات ریز و درشت و زشت و ناپسندی که تحت این عنوان در گوشه و کنار شهر ما ـمشهدـ رخ می دهد . مجالسی که بعضی هایشان را حتی نمی توانی برای کسی توصیف کنی ! از رفع قلم ! تا بر تن کردن کردن لباس زنانه توسط مردان ! و دهها عمل خلاف شرع و اخلاق دیگر...

مطالعه مفصل در رابطه با ریشه ی پیدایش این به ظاهر عید و اعمال ناشایستش را به خوانندگان عزیز واگذار می کنم اما سهم کوچک من در این میان ، شاید معرفی کتابی باشد که در پاسخ دادن به بسیاری از مجهولات راهگشاست . کتابی از جناب آقای مهدی مسائلی با عنوان : نهم ربیع جهالت ها  خسارت ها . امید که تک تک گفتار و کردارمان لبخندی از رضایت را بر چهره ی پاک مولا وسرورمان حضرت حجه بن الحسن عجل الله تعالی فرجه الشریف بنشاند

بخشی از این کتاب، برگرفته  از وبلاگ یادداشتهای من جناب آقای مسائلی ، نویسنده ی کتاب نهم ربیع ، جهالت ها  خسارت ها

این‌ که ما ظالمان به حق اهل‌بیت، علیهم‌السلام، را مستحق لعن می‌دانیم و در زیارت عاشورا به لعن آن‌ها می‌پردازیم، جای تردیدی در آن نیست، خود اهل سنت هم مایلند، ظالمان به اهل‌بیت، علیهم‌السلام، را لعنت کنند، اما این‌ که مراسمی خاص پیرامون این موضوع تشکیل شود و با تصریح به نام افرادی آن‌ها را مخاطب لعن خویش قرار دهیم، باز هم خودْفریبی است که ما را در دامان دشمنانِ اسلام می‌اندازد؛ چون بخش عمده ثمره برگزاری این مراسم اعلام عمومیِ آن، برای تبلیغات هدفمند است، به گونه‌ای که حتی اگر خود مراسم در خفا برگزار شود، خبر آن، اثر خود را خواهد گذاشت.  به هر حال در دنیای امروز که کار غیرشرعی هم در موبایل‌ها می‌چرخد، این کارها جای خود دارد، ده‌ها سایت وهابی در حال حاضر مشغول اشاعه این فیلم‌ها هستند، و برگزار کنندگان این مراسم در قبال تخریب وجهه آل بیت و رسالت رسول الله، صلی الله علیه و آ له، و جلوگیری از پیشرفت آن مسئولند. متأسفانه امروز این تصاویر و فیلم‌ها دست‌آویزهائی برای دور نگاه داشتن ملت‌های سنی از حقیقت رسالت رسول الله، صلی‌الله علیه و آ له، است؛ این تصاویر دست‌آویزهائی است برای قتل شیعیان عراق، پاکستان و...، یک استشهادی وهابی با این تصاویر روزانه ده‌ها شیعه می‌کشد،... بقیه در ادامه  مطلب 

ادامه نوشته

دعاهایم هم قد خودم بودند!

دیشب من و فاطمه تنهایی به مسجد رفتیم. خیلی خوش گذشت. البته بعضی وقت‌ها بهتر است با بزرگ‌ترها بروی جایی، وگرنه خانم‌های پیر هی دعوایت می‌کنند که: “نخند. بلند حرف نزن. این‌قدر این طرف و آن طرف نرو. یک جا بشین.”

نماز صد رکعتی را تا آخرش خواندیم. آخرهاش دیگر نمی‌توانستم روی پاهایم بند شوم. دلم می‌خواست بنشینم روی زمین، ولی به روی خودم نمی‌آوردم. فاطمه هیچی نمی‌گفت و مثل بقیه همه‌ی حواسش به نماز بود. نباید کم می‌ آوردم. تازه، ۲-۳ تا از هم‌کلاسی‌هایش هم توی مسجد بودند. همه‌شان هم چادرهای سفید گلدار سرشان بود. شبیهِ هم شده بودند؛ مثل گروه سرود!

وقتی مراسم تمام شد، با فاطمه دویدیم سمت خانه. حتی چسب کفشم را هم نبستم و بیچاره تا خانه روی زمین کشیده می‌شد. توی مسجد که بودیم، دلم قنج می‌زد برای این‌که زودتر برسم خانه و صاف بروم سراغ فرنی‌هایی که از افطار مانده بود. نمی‌دانم چرا دلم این‌قدر دوباره هوس‌شان را کرده بود. تا مامان در را باز کرد، پریدیم وسط خانه که: “ما همه‌ی صد رکعت را خواندیم و اصلا هم خسته نشدیم!” مامان و مامان‌بزرگ یک عالمه ازمان تعریف کردند و من رفتم سر وقت فرنی‌ها. از همیشه خوشمزه‌تر بودند انگار…

                                                                ***

دیشب با این‌که حسابی خسته بودم، اما بعد از نماز تا صبح خوابم نبرد. انگار یک عالمه فکرهای جوروواجور توی مغزم مشغول پیاده‌روی بودند. فاطمه اما همان اول خوابش برد و این بیش‌تر کلافه‌ ام می‌کرد. اگر بیدار می‌ماند، کلی با هم حرف می‌زدیم. طفلکی از من هم خسته‌تر بود. پذیرایی از مهمان‌ها نا نگذاشته بود برایمان. اولش فکر می‌کردم امسال اصلا نمی‌توانم توی احیا گرفتن با بقیه شریک باشم، ولی کم‌کم دیدم می‌شود در حین شستن استکان‌ها و یا تعارف کردن خرما و حلوا هم «الغوث الغوث…» و «اجرنا من النار یا مجیر» را زیر لب زمزمه کرد.

موقع خواندن سوره‌ها هم حسابی گوش‌هایم را تیز می‌کردم تا هیچ آیه‌ای را از دست ندهم. هرچند، این‌طوری دیگر معنی آیه‌ها را نمی‌‌فهمیدم، ولی مامان می‌‌گفت: “مطمئن باش ثواب شما اگه از بقیه بیش‌تر نباشه، کم‌تر هم نیست.” مامان همیشه با گفتن یک جمله می‌تواند کلی دل آدم را خوش کند.

موقع قرآن سر گرفتن فکر خیلی از بچه‌های مدرسه آمد توی سرم؛ فکر اول شدن تیم بسکتبالمان توی ناحیه، فکر خوش اخلاق شدن بابای سمیرا، فکر ازدواج سارا با پسرخاله‌اش. برای خودم هم کلی دعای خوب کردم. از خدا خواستم بهم کمک کند تا توی آزمون تیزهوشان قبول شوم و یا اگر آن نشد، حداقل بتوانم به مدرسه‌ی نمونه دولتی بروم.

خواستم که به بابا کمک کند تا وضع مالی‌اش بهتر شود و دیگر مجبور نباشد چهار شب در هفته شیفت بردارد. دعا کردم که بهم کمک کند تا وقتی بزرگ‌تر شدم و دانشگاه رفتم، یک کار خوب پیدا کنم و دستم برود توی جیب خودم. آن وقت عاشق بشوم و بعد با مرد رؤیاهایم ازدواج کنم. این آخری را برای الناز و نگار و فاطمه و ملیحه هم خواستم. برای سمیرا نخواستم؛ چون اصلا از عشق و عاشقی خوشش نمی‌آید. تازه به ماها هم می‌خندد وقتی از این چیزها حرف می‌زنیم.

آقایی که برای مداحی آمده بود، بین قسم دادن‌های خدا به اسم امام‌ها، از ما خواست که خیلی‌خیلی برای ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دعا کنیم. من هم دلم خیلی شکست و بین گریه‌هایم از خدا خواستم ظهورشان را نزدیک کند، ولی توی دلم نگران بودم نکند وقتی امام بیاید، دوست نداشته باشد که ما عاشق شویم و بعد با آن کسی که عاشقش هستیم ازدواج کنیم!

                                                                ***

امشب شب بزرگی است. چقدر توی این چند ماه منتظرش بودم. چقدر نگران بودم که نکند بیاید و من نتوانم مثل سال‌‌های قبل، خودم را غرق کنم توی همه‌ی آن‌هایی که او را صدا می‌زنند؛ هزار تکه شوم و با هر تکه‌ای از زبانی که هیچ‌گاه با آن مرتکب گناه نشده‌ام، برای خودم دعا کنم.

یاد سال‌های قبل که می‌افتم، انگار قند توی دلم آب می‌شود. چقدر همه‌ی خاطراتم روشن است؛ آن‌قدر روشن که انگار همین الان فاطمه را می‌‌بینم که مقنعه‌ی مدرسه‌اش را پوشیده و چادر رنگی توی دست، کنار در، این پا و آن پا می‌کند که: “زود باش دیگه. اگه دیر برسیم، جا گیرمون نمیادها!”

فاطمه امسال توی همین شب‌ها «مادر‌» می‌شود. شاید شب بیست‌وسوم یکی کنارش باشد که با زبان کوچکش برایش «الغوث» بگوید. فاطمه امسال حال و هوایش با همیشه فرق می‌کند لابد.

و من امسال بیش‌تر از همیشه در فراقت بی‌تابم که تازه فهمیده‌ام دوری‌ات را و تازه می‌فهمم این برگ‌ها که زرد می‌شوند و روی زمین می‌افتند، چه حسرتی بر دلشان است از این‌که هیچ روزی دست نوازش تو روی سرشان نبود و عمرشان به‌سر آمد…
نکند من هم از شاخه جدا شوم و دست نوازشت… .

 پ ن : همین مطلب در چارقد و صراط

عهد مي بندم ...

 

این روزها به این جمله که می رسم دلم بیشتر از همیشه می لرزد :

اللهم اکشف هذه الغمة عن هذه الامة بحضوره و عجل لنا ظهوره ...

 

 ميانمار

حقوق بشر!!!

میراث جاویدان امام هادی (ع)

زیارت جامعه کبیره ، دوره ی کامل امام شناسی

به نام او که عادل ترین است

خواستم برای مولایم امام نقی (ع) چیزی بنویسم دیدم چه نوشته ای بهتر از آن که واژه هایش را از خود مولا به امانت گرفته باشد و راه را از کلام حضرتشان بیابد. مفاتیح را باز می کنم و آرام آرام زیارت جامعه را زیر لب زمزمه می کنم . وقتی می خوانم که صاحب امرمان (عج) چقدر بر مداومت بر خواندنش تاکید کرده اند بیشتر مصمم می شوم که سرگردانی ها و ناامیدی هایم را همین جا پایان دهم . دشمن از همین چیزهاست که هراسان است و نابخردانه می کوشد بر چهره ی خورشید ، ریگ بپاشد . از توسل و عاشورا و ندبه و عهد و جامعه می ترسد . دیده است که ما با اینها چه قدرتی پیدا کرده ایم و چطور تمام قد جلوی شان ایستاده ایم . شنیده است که رهبرمان پیروزی انقلابش را از چه می داند .

" السلام علیکم یا اهل بیت النبوه و موضع الرساله و مختلف الملائکه..."

برای لحظه ای احساس می کنم این من هستم که در پیشگاه امام هادی (ع) ایستاده ام و این بار امام این جملات را نه برای موسی بن عبدالله نخعی که به من تعلیم می دهند .

 و فکر کن که چه محشری بر پا می شود وقتی این واژه ها را کنار بارگاه ولی نعمتت ، علی ابن موسی الرضا (ع) بر زبان بیاوری .

 

بین شلوغی جمعیت ، قلبت راه خودش را پیدا می کند و با لحظه ای توجه ، وصل می شوی به بی نهایت توحید و یکتا پرستی ، به " گنجینه های علوم " ، به " ریشه های کرم و جوانمردی "، به " ارکان شهرها " و " باب های ایمان ".

آنجا که ایستاده ای مراقب گفتارت باش . آنچه را که بر زبان می آوری باید تجلی درونت باشد . "اولیاءالنعم" را که می خوانی چشم سر ببند و چشم دل باز کن . "ولینعمت های خلق "...

در پیشگاه " برترین پیشوایان " و" قادﺓ الامم " ایستاده ای . تمام وجودت را در اختیار امامت قرار می دهی و عرض می کنی : مولای من ، چشم و گوش و دست و تمام اعضا و جوارح من در اختیار شماست تا شما بر آنها فرمان برانی . شما اراده ی حاکم بر وجود من باشید . از اراده ی ضعیف خود و راههایی که بی سرانجام اند روی بر می تابی و تصرف در وجودت را به بهترین سرپرست ها می سپاری ؛ به آنها که ولی نعمت هستند و به هستی جهت می دهند تا به صاحب اصلی اش برسد و انسان " الیه راجعون " را درست بگوید . مگر نه اینکه وجود و هستی نعمت است و خدای منان خلعت وجود را بر تن تو کرده ؟ پس هوشیار باش و این نعمت را به برترین سرپرستان بسپار پیش از آن که راه گم کنی و در کوچه پس کوچه های تاریک جهل و نفسانیت ، ماندگار شوی وجودت را به " امناءالرحمن " بسپار و مدال اطاعت و تبعیت را بر گردن خود بیاویز .

از یاد مبر که " و ان تعدوا نعمت ا... لا تحصوها " نعمت های ذات اقدس اله از شمارش تو خارج است . خودت را در دریای الطافش مستغرق بدان ؛ پس برای اینکه این قطرات تو را هدایت نکنند تو خود را در معرض نسیم ولایت قرار ده تا سوار بر این نعمت های کوچک و بزرگ به ساحل سعادت برسی که اگر غیر از این را اختیار کنی سوار بر انبوهی از داشته های ریز و درشتت از این سو به آن سو می خرامی و در نهایت ، سرمنزل مقصود را از یاد خواهی برد و به سخت ترین جایگاهها نزول پیدا خواهی کرد و در این حال داشته هایت نه نعمت ، که نقمت بوده اند.

"اولیاء النعم" فراتر از اینها تو را به جهتی والاتر سوق می دهد . به نعمتی که والاترین نعمت هاست . به آنچه که تو را به حرکت وامی دارد . در دل تو جای دارد و تو را در مسیر بندگی جاری می سازد . به آنچه که اگر تمام ابزارها را در اختیار داشته باشی و مسیر هم پیش رویت باشد اما دل در گروش نداشته باشی راه را طی نخواهی کرد . آنچه که با دریافتش نعمت بر تو کامل می شود آنجا که می فرماید : " الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی " و آن نعمت ، ولایت است . حال در می یابی که حال تو هنگام جاری ساختن " اولیاءالنعم " بر زبان ، چگونه باید باشد . صراط را می یابی و پای در آن می نهی .

"چراغ های تاریکی "را می شناسی و زیر پرچم "پرچم داران تقوا" می ایستی . " معدن های حکمت خدا " را می یابی و تاویل کلام حق را از " حاملان تفسیر کتابش " می جویی .

" قادﺓ الهداﺓ " را می شناسی و صراط را جز در تبعیت و دنباله روی از ایشان معنا نمی کنی . در می یابی که راهشان پرهیزکاری و اطاعت از خداست ، قیام به امر و عمل به خواست اوست پس اینگونه است که " کامیاب به کرامت "و " عزیز شده به هدایت " و " برگزیده برای نور" او هستند .

و " ادلاء علی صراطه " هستند پس شکی نیست که " از لغزش ها به دور" ، " از فتنه ها در امان " و " از پلیدی ها پاک " اند .

پس با تمام وجودت بخوان " و من والاکم فقد والی ا... و من عاداکم فقد عاد ا... و من احبکم فقد احب ا... و من ابغضکم فقد ابغض ا... و من اعتصم بکم فقد اعتصم باا... ، انتم الصراط الاقوم "

آری " راه مستقیم پایدار خدا " و چه نیکو تعبیری است برایشان .

پای در راه مستقیم بگذار ؛ غرق شو در بی نهایت این نعمت و قطره باش در موج خروشان این قیام .

" حسبنا ا... و نعم الوکیل " و به راستی که او خوب وکیلی است .

 

پ ن : بخشی از این متن برگرفته از اولین جلد کتاب شرح زیارت جامعه نوشته حجه الاسلام صدیقی است.

جانم فدای حضرت هادی (ع)

علیرضا قزوه :

مرتد سوم

  به بچه خفاشی که به ساحت امامان مظلوم شیعه اهانت کرد و به بچه های سرراهی "بالاترین" که کارگردانان این بازی اند.

 بسم رب النور

بسم رب العشق

بسم رب الهادی المهدی

آن که شعر و هرچه موسیقی ست

نذر درگاهش

آن که پاکان هنر در پای او سجاده افکندند

بسم رب العشق

آن که حافظ ها و سعدی ها

عشق او و آل او را بر زبان دارند

بسم رب الهادی المهدی

صاحب عصری که عالم وامدار اوست

گرچه دجالان بدآهنگ

گرچه شیطان های بد ترکیب

داردار و واق واق خویش را آواز می گویند

این نه موسیقی ست

این نه شعر و نه ترانه

این همه فحش است

این فضیحت نامه ی صهیون و آمریکاست

بچه های نطفه هایی از لجن روییده در مرداب

کارگردان

استخوانی پرت خواهد کرد

پیش دم جنبانی چلپاسه ای بدبو

آن دَل هرجایی یابو

 

مزد وق وق کردن سگهای بی اصل و نسب این است

مزد سگدوخوانی این از شغالان بدصداتر

مزد این چندین دهان بی چاک

استخوانی

مزد این مزدورهای مست عیاشش

فکر چندین جایزه از دست خام چند خاخام اند

جایزه در راستای  فکرهایی از جنابت تا جنایت پُر

 جایزه در راستای گنده گویی ها و چیزی از همین هایی که می دانید و می دانند

پولهای هرزه سهم حنجر بدبوی فحاشش

 

مرتدند اینان نه یک تن شان

مرتد اول همین بالاترین با بچه های تخس بی مادر

با همان اصحاب یک پاشان به اسرائیل

با همان  مسئول کلاشش

مرتد دوم

کارگردان چنین آهنگ بد آهنگ

مرتد سوم همین خفاش عیاشش ...

مانده آن سو مادری چشم انتظار راه

مادری شرمنده ی  شاهین...

                           نه ،  خفاشش!

 

با راهیان نور 1

۲۲ اسفند ـ خوابگاه شماره ۳ ـ پیش از سفر

توی یک اتاق 6 نفره نشستن و در انتظار سرد شدن چای(سابق و حالا دمنوش بابونه ) بودن برای من اصلا تازگی ندارد خصوصا توی اتاق و اتاق ها و راهروهایی که روزها و ماه ها توی شان از این طرف به آن طرف رفته و خندیده و گریسته ام .

توی همین راهرو بود که بعد از اعلام نتایج انتخابات گریه کردیم و کمی بعد کلی نقشه های شوم ! را در ذهن مرور کردیم و توی زیرزمین همین خوابگاه بود که شب تا صبح بیدارخوابی می کشیدیم و 8صبح با چشمان قرمز و متورم پروژه و ماکت معمولا نیمه تمام ! را به محضر استاد تقدیم می کردیم .

حالا که اینها را می نویسم انگار که دارم خاطرات کودکی ام را به بند واژه ها می کشم .

و امشب ، توی این اتاق کوچک غم انگیز ، چقدر احساس غریبی می کنم . حالا توی راهرو ها و پله ها هیچ سلام و علیکی برایم اتفاق نمی افتد و نه هیچ شیطنتی و ابراز محبتی و حس ناخوشایندی و نه حتی هیچ کتری ای روی گاز آشپزخانه منتظر است تا از پُکیدن (به قول دوستان شیرازی ام ) نجاتش دهم !

اما تمام این چند خط ، بخش ناچیزی است از حسی که الان دارم .

این بار ماجرا با همیشه فرق می کند . این بار با پای و قلب خودم به کرمان آمده ام ؛ به ضیافتی که در پیش دارم و دعوتی که نمی دانم ( و هنوز هم نمی دانم ) که پاداش کدام قدمم بوده که گام هایم را هنوز لرزان می دانم و دلم گاه و بیگاه شرمنده می شود از آ نچه که می داند و نمی تواند .

کی فکرش را می کرد که یک روز صبح دلم بدجور هوای یک جایی را بکند و بعد بگردم توی یک کتاب و کلی خاطره بخوانم و آخر سر یکی شان را بگذارم توی وبلاگ (صراط ) و باز دلم تنگ باشد و بعد یکی دو روز آقای همسر زنگ بزند که دعوت شده ایم یک جایی...

که بیایم و دلتنگی هایم را همین جا بنویسم ، بگویم و اشک بریزم...

********************

بیست و سوم اسفند _ روبه روی مسجد دانشگاه

جماعت ، دسته دسته در اطراف مسجد نشسته اند . ظاهر ها متفاوت اما هدف یکی است ؛ قرار است با هم همسفر شوند.گمان نکنم البته هیچ کس به اندازه ی من مرکز توجه ! دیگران باشد . همه قریب به یقین باید مطمئن باشند که آدمی با این شکل و شمایل نمی تواند دانشجو باشد ! و خوب ، درست هم حدس زده اند . دانشجویی مربوط به دورانی است که من احساس می کنم سال ها از آن گذشته و حالا فقط به چشم یک خاطره ی دور می توانم بهش فکر کنم . حالا من جایی هستم و ان شاا... خواهم بود که برگه ی ورودت را باید شخص مولا و صاحبت امضا نماید . جایی که به خاطر پای بندی ظاهری ات ! به شعائر در معرض نگاه های پرسشگر قرار نمی گیری و من آنجا آرامم.

نه اینکه اینجا برایم مکان امنی نباشد نه، مسئله اینجاست که توی این محیط به اصطلاح فرهنگی – آموزشی ، که البته فرهنگش را هنوز کسی نتوانسته آنطور که باید معنا کند و آموزشش به شب بیداری های قبل از امتحان خلاصه می شود ، یک جای کار می لنگد .

یک نفر یا مجموعه ای از نفرات جایگاهشان را فراموش و یا گم کرده اند . اینجا بیشتر از اینکه بر بیرون اثر بگذارد از بیرون اثر می گیرد و لابد اگر من هنوز هم همین جا مشغول به تحصیل بودم _ و عطای لیسانس و مهندسی اش را به لقایش نبخشیده بودم _ هنوز هم داشتم توی یک جدال درونی بین ضرورت انتخاب این پوشش به ظاهر خاص و یا پافشاری بر هم رنگی با دیگران ، دست و پا می زدم...

ادامه دارد ان شاا... 

پ ن : در مورد پوشیه یک و شاید چندین و چند مطلب مفصل خواهم نوشت پس عجله نکنید!

پ ن 2: حوزه برای ذهن نا آرام و پرسشگر من بهترین پناهگاه بود و هست اما به هیچ وجه آن را بی عیب نمی دانم که اگر اینطور بود جامعه نیز باید به تبعیت از آن کامل تر و بی عیب تر می بود که نیست . نوشتن از این را هم به زمانی دیگر موکول می کنم که ان شاا... آن زمان یکی از همین فرداهای نزدیک باشد.

در سوگ مادر...

هوای دخترکی را برادرش دارد

که خیره خیره نگاهی به مادرش دارد

شبیه طفل یتیمی که مادرش مرده

نگاه ملتمسی بر برادرش دارد

 

گرفته بازوی او را به سمت در ندود

دری که نام علی روی سردرش دارد

صدای مادرش از درد می کشد او را

که دود و آتش و هیزم برابرش دارد

 

دویده فضه ولی دیر شد به خود می گفت

دویده است که از خاک و خون برش دارد

چه دیده فضه ، چرا روی خاک ها افتاد؟

چه دیده فضه ، چرا دست بر سرش دارد؟

 

به دست های پدر تا که بند مادر دید

نگاه کرد به حالی به همسرش دارد

کشید در پی بابا به کوچه ها خود را

ولی جراحت سرخی به پیکرش دارد

 

گذشت نوبت زینب شد و خودش این بار

گرفته دست یتیمی که در برش دارد

به قتلگاه عمویش نگاه می دوزد

که خنجری خبر از عطر حنجرش دارد

 

کشید دست از آن دست و دست از جان شست

دوید تا که بدانند باورش دارد

و چند لحظه گذشت و میان خون حس کرد

سرش گرفته به دامان و مادرش دارد...

 

حسن لطفی

 

اعترافات

می خواهم بی پروا از میان واژه ها قدم بر دارم . مدت هاست توی این سکوت گیر کرده ام و حالا نم نمک دارم به نتایج جالبی می رسم.

آدم ها همان اندازه که متفاوتند ممکن است گاهی برای شکل هم شدن تلاش کنند . از تلاش مذبوحانه ی ! پسرکان برای شبیه شدن به فوتبالیست مورد علاقه بگیر تا تلاش عجیب من برای تغییر نوع نوشتن و رهایی از این نثر به اصطلاح احساسی.

نمی دانم شاید وقتی توی وبلاگ ها سرک می کشیدم و در اکثر موارد با نثری قاطع ، ساده و سخت روبه رو می شدم دست و پای خودم را گم می کردم که ای وای این دست نوشته های هیجان زده به هیچ وجه ارزش خواندن ندارد . شاید هم ناخواسته به دام فمنیستهای تشابه گرا افتاده بودم !

هرچه بود بعد از این دلم می خواهد توی تمام سطرهایم جاری باشم، خودم باشم  خود خودم . با تمام  هیجان زدگی ها و شور ها و احساساتی که مهربانترین مهربانان در وجودم نهاده است. من هیچ واژه ای را به فرزند خواندگی قبول نخواهم کرد... .

 

تحقیرت می کنم چون صلاحت را می خواهم!

-         : " راستش مانتوي دوستم كمي كوتاه بود اما ظاهرمان اصلا شبيه چيزي نبود كه آن خانم داشت سرزنشش مي كرد . صورت هاي بدون آرايش و موهايي كه اندكي از زير مقنعه بيرون زده بود ؛ نشان مي داد كه حداكثر سنمان 15 – 14 سال است . اتوبوس مسير منتهي به حرم برخلاف هميشه تقريبا خلوت بود و غير از من و دوستم كه نزديك درب ايستاده بوديم همه روي صندلي نشسته بودند و همين باعث شده بود كه بيشتر توي چشم باشيم . داشتيم در گوش هم پچ پچ مي كرديم و آرام مي خنديديم كه يكهو خانم نسبتا مسني كه روي صندلي اي در نزديكي ما نشسته بود ؛ با صداي بلند شروع كرد به ايراد گرفتن از پوشش مان . حسابي جا خورده بوديم . اولش سعي كرديم به روي خودمان نياوريم اما آن خانم صدايش را بلند تر كرده بود و يكي دو نفر ديگر هم داشتند همراهي اش مي كردند .

-         : اينا الان با اين سر و وضع ميان بيرون فكر مي كنين فردا چي از آب درميان ؟ نمي دونن روز قيامت خدا از همين موها آويزونشون مي كنه ؟ ديگه شرم و حيا نمونده واسه اين دخترا....

نمي دانم چه شد كه وسط حرف هايش ياد پروين اعتصامي افتاد و ماجرا را به حجاب او كشاند كه هم باحجاب بوده و هم زن فرهيخته اي و ...

صورت خودم را كه نمي ديدم اما از سرخ و سفيد شدن چهره ي دوستم مي توانستم حدس بزنم چه وضعي پيدا كرده ام ! توي بد موقعيتي گير كرده بوديم . مردها هم برگشته بودند سمت ما ؛ تا ببينند اين موجودات هنجار شكني كه خانم مي گفت چه شكلي هستند ! و اگر برايشان ممكن باشد آنها هم چند جمله اي در ابراز انزجار از ما همراهي اش كنند . دو پسر 19 – 18 ساله نيشخند مي زدند و به تبعيت از بقيه سري به نشانه ي تأسف تكان مي دادند .

عصبي شده بودم . از حرف آخرش خنده ام گرفته بود و داشتم به باحجاب بودن يا نبودن اعتصامي فكر مي كردم كه خانم ميانسال ديگري شروع كرد به ادامه دادن حرف هاي آن يكي . نمي دانستم چه عكس العملي بايد نشان بدهم ؟ روسري اش عقب رفته بود و موهاي رنگي اش پيدا بود . ته آرايشي هم روي صورتش بود و داشت از حجاب ما شكايت مي كرد ! تحمل آن فضاي عجيب برايمان ممكن نبود و يكي دو ايستگاه زودتر از مقصدمان پياده شديم . "

*****

حرف هايش كه تمام مي شود هر دو به فكر فرو مي رويم

كمي توي تصوراتم  خودم را به زحمت مي اندازم تا بتوانم دوستم را توي آن شرايط مجسم كنم نه اينكه قدرت تخيلم تنهايم بگذارد نه ؛ ظاهر فعلي دوستم كمي كار را برايم سخت كرده . ظاهرش حالا طوري است كه براي هركسي مي تواند يك الگوي خوب براي حجاب كامل باشد . سليقه اش در انتخاب رنگ و مدل پوشش فوق العاده است و خيلي ها به خاطر همين زيبايي حجابش نظرشان در مورد راههاي داشتن حجاب تغيير كرده .

وقتي حرف هايش را مي شنوم دلم مي گيرد و تازه مي فهمم چرا اينقدر روي شيوه ي ترغيب آدم ها به حجاب سخت گير است . توي ذهنم مرور مي كنم تمام صحنه هاي اين چنيني كه تا به حال ديده ام و يا شنيده ام . چقدرشان به نيت اصلاح اتفاق مي افتد و چقدرشان با توجيه اصلاح ؟!

كاش به جاي تكرار طوطي وار و تأكيد - بر حسب فرا رسيدن مناسبت هاي مختلف - بر ضرورت اقدام به امر به معروف و نهي از منكر كمي بيشتر روي اصول ، شرايط و نحوه ي بروزش فكر كنيم .

بين خودمان بماند اما انگار ، يك جاي كارمان شديد مي لنگد...

 

پ ن : اين مطلب رو چند روز پيش واسه   چارقد نوشتم 

و همه ي دوستان اهل قلم رو دعوت مي كنم به اينكه در اين مورد ( امر به معروف و نهي از منكر ) قلم بزنن . حالا حالاها نبايد از اين موضوع حساس بگذريم ....

آسمان چه بی اندازه تاریک است امشب...

شهادت حضرت امام هادی (ع) بر پیروان راه حق تسلیت باد

 

و باز هم بهانه هايم را كنار هم رديف مي كنم

تا باور كني

كه دوستت دارم اما

نمي دانم چرا

روزهايم هيچ نشاني از عطر تو ندارند ؟

باورم مي كني

مي دانم

***

بيشتر از آن كه بتوانم تصور كنم

از حقير بودن آرزوهايم با خبري

و از فراموش كاري هايم ، دلگير

***

كاش دست هاي مهربانت

امشب

يك بغل ستاره در دلم بنشانند

 


قالَ الا مامُ ابو الحسن ، علىّ الهادى صلوات اللّه و سلامه عليه :

الْغَضَبُ عَلى مَنْ لا تَمْلِكُ عَجْزٌ، وَ عَلى مَنْ تَمْلِكُ لُؤْمٌ.

غضب و تندى در مقابل آن كسى كه توان مقابله با او را ندارى ، علامت عجز و ناتوانى است ، ولى در مقابل كسى كه توان مقابله و رو در روئى او را دارى علامت پستى و رذالت است .

 مستدرك الوسائل جلد 12 ص 11 ح 13376

 

بابا ، بس است دیگر ...

برای آیات القرمزی و تمام آنهایی که حتی اسمشان را هم نمی دانم...

 

بابا ، بس است ديگر

عوض كن اين شبكه را

شام زهرمارمان شد

بزن كانال 3

شايد الان

رضا جاوداني و آن آقاي

" سال 1976 در شهر بندري ليورپول... "

دارند باز هم براي هم كُري مي خوانند

شايد شبكه ي استاني

دارد براي هفتمين بار

تكرار " شب هاي برره " را پخش مي كند

اصلا شايد برنامه ي آشپزي

يا عمو پورنگ

يا آسمان هميشه ابري نيست

چه فرق مي كند ؟!...

از ديدن دل و روده ي مردم كه بهتر است

   زناني كه ضجه مي زنند

   و دختر بچه هايي كه موقع بيرون كشيدن گلوله از بدنشان

   سوره ي حمد مي خوانند

 

تا ديروز كه فقط جنگ افغانستان بود و عراق و فلسطين

تلويزيون 24 ساعته اخبار بود

امروز كه اين " بيداري اسلامي " تان همه جا را فرا گرفته

خدا به دادمان برسد !

 

باز ياد افغانستان افتادي بابا !

نمي بيني كه ارزش " افغاني " شان

200 برابر " ريال " من و توست ؟!

نمي بيني كه ديش هاي ماهواره ( بي پارچه اي بر رويشان )

از سر و كول خانه هاي گلي شان بالا رفته ؟

گيريم كه دمپايي براي پوشيدن ندارند

يا كشت خشخاششان هم

10 برابر شده باشد

گيريم كه دختران 9 ساله شان هم

از نگاههاي هرزه ي سربازان اوباما

در امان نباشند

 

خوش به حالشان

ويكتوريا و اسكار و سالوادور را

آنها مي بينند و ما نه !

چون جنابعالي فكر مي كني

اگر زني با كسي غير شوهرش خوابيد

ديگر خانواده متلاشي شده !

 

بابا تمام كن اين حرف ها را

امشب " هفت " پخش مي شود

و تهمينه ميلاني

به شما مي فهماند

كه اين دين و آئين دست و پا گيرتان

ما را " عقده اي " بار آورده

بگذار ببينم

بالاخره اين صنف واحد

تشكيل مي شود يا نه ؟

بگذار ببينم

" شريفي " را چرا از كميته انضباطي استعفا داده اند ؟

دغدغه اصلي اينهاست !!

نه اينكه امروز چند نفر در عراق كشته شدند ؟

 

خوب شد اسم عراق را بردي

اگر مي تواني انكار كن

كه آن ديكتاتور خونخوار را

همين لامذهب هاي چشم آبي بيرون كردند

چه اهميتي دارد

كه مادران عراقي

امروز بيش از ديروز

هر لحظه ممكن است

به مهماني جامه هاي سياه عزا دعوت شوند ؟!

اين بيچاره ها كه با آن فقر و فلاكت

همان مردن برايشان بهتر است !

 

راستي بابا

امشب هم كه نوشابه ي جديدالتاسيس گذاشته اي سر سفره

هنوز هم پپسي اَخ است ؟

هنوز هم طعم خون مي دهد؟

اگر عكس " لئو " را

روي قوطي هايش ديده بودي

تو هم تحريم را فراموش مي كردي

 

 

بابا

لؤلؤ و التحرير را فراموش كن

آيات القرمزي را هم همين طور !

خلخال و زن يهود و شرم را هم !

مگر ترانه موسوي يادت نيست

كه شيخ با آن همه سند و مدركش !!!

ثابت كرد

كه دور از چشم همه بازداشت شده

و بعد هم

دور از چشم همه

به او تجاوز شده

و دور از چشم همه

جسدش به آتش كشيده شده

و دور از چشم همه

گوشه اي رها شده .؟

 

حالا عزا گرفته اي كه زنان بحريني را

علنا به ناكجا آباد مي برند ؟!

 

شايد همين روز ها

" شاهين نجفي "

يك " ترانه " هم براي " آيات " بخواند !

 

ليبي و مصر و تونس و مغرب

بحرين و اردن

سوريه و يمن و جمعه ي خشم

اينها را بي خيال ، بابا

نان را بچسب

كه خربزه آب است

آن دنيا هم

( اگر در كار باشد... )

مَثَل از چراغ و خانه و مسجد بياور

مگر خدايت ارحم الراحمين نيست ؟

 

خوب ، خدا را شكر

تمام شد اخبار

بابا ،بس است ديگر

عوض كن اين شبكه را....

آرزوی کوچک ...

این به اصطلاح داستان هم به همان دلیلی که در پست قبلی عنوان شد نگاشته شده است .

 

لهجه اش خيلي غليظ بود . به زحمت از حرف هايش فهميدم كه پسرهايش براي كار به كرمان آمده اند و زنش سال هاست كه مرده . پيرمرد به نقطه اي در بيابان خيره شده بود و بي وقفه جملات را به زبان مي آورد . دوستم كمي آن طرف تر ايستاده بود و فيلمبرداري مي كرد . پيرمرد اما هيچ توجهي به دوربين نداشت حتي به من كه در 50 سانتي متري اش نشسته بودم هم نگاه نمي كرد . انگار كسي گوشه ي كيسه ي غصه هايش را باز كرده بود و حالا هيچ جوري نمي شد جلوي سرازير شدن آن دانه هاي كوچك و سياه را گرفت . از زنش مي گفت و اينكه خيلي صبور بوده و هميشه از شكم خودش مي زده تا بچه هايش گرسنه نمانند و بچه هايش كه جنازه ي مادر را دفن كرده بودند و نيم ساعت بعد پدر را رها كرده و به شهر برگشته بودند . از نوه هايش كه اسمشان را هم نمي دانست و از بيكاري و تنهايي كه ديگر تحمل هيچ كدامشان را نداشت . اينها را پشت سر هم گفت و بعد هم به سرعت بلند شد و ازآنجا رفت . حتي منتظر نماند تا اداي همدردي درآوردن من را ببيند . حرف هايش را زد و به خانه اش برگشت . زن همسايه احتمالا مثل هميشه ظرف غذاي او را برايش پشت در گذاشته بود .

 من هنوز به دنبال نقطه اي در بيابان كه پيرمرد را مجذوب خود كرده بود مي گشتم . دوستم گفت : نظرت چيه بعد از اين تيكه ، تو فيلم تو درمورد اهميت توجه به سالمندا حرف بزني ؟

جوابش را ندادم . بلند شدم و به سمت خانه ي پيرمرد حركت كردم . مي خواستم پيرمرد - قبل از مرگش - يك بار ديگر هم كه شده صداي كسي غير از خودش را در خانه اش بشنود . مي دانستم اين تنها آرزويش بود....

احقاق حقوق زن لازمه ی برپایی عدالت

ساختاري ... براي حقوق زن؟    به شرط حقوق زن؟     بدون زن؟!!!

سكانس اول : روز _ داخلي _ آشپزخانه

زن همانطور كه شيشه ي بچه را با يك دست تكان مي دهد با كمك دندان هايش دستكش ظرفشويي را از آن يكي دستش بيرون مي آورد و تلفن را بر مي دارد . سلام و احوالپرسي با سرعتي مي كند و از طرف مي خواهد كه چند لحظه منتظر بماند . به اتاق خواب مي رود و شيشه را به دست كودك گريانش مي دهد . كودك آرام مي شود و وسط اتاق دراز مي كشد و مشغول خوردن مي شود . به هال برمي گردد . گوشي را از روي اوپن برمي دارد و مشغول صحبت مي شود . اولش همه چيز به شكر خدا و تشكر از طرف پشت خط و رضايت از زندگي مي گذرد ، كم كم سر درد دل باز مي شود كه شوهرش كمي تند مزاج است و بچه امانش را بريده و ديروز خاله ي شوهرش توي مهماني حسابي سكه ي يه پولش كرده و يواش يواش پاي خانواده ي خودش و اينكه به خواهرش بيشتر اهميت مي دهند و او را فراموش كرده اند و حتي تلفن هم نمي زنند به ادامه ي ماجرا باز مي شود . كمي بعد زن آرام اشك مي ريزد و با خودش فكر مي كند كه اين زندگي ديگر به مرگ هم نمي ارزد !

سكانس دوم : شب _ خارجي _ روبه روي ساختمان خوابگاه

باران مي بارد . جر جر ! از آن باران هايي كه دخترك هميشه حاضر بود به خاطرشان چندين ساعت را توي حياط بماند و شعر بخواند . اول اخوان و سهراب و حافظ و وقتي ديگر حافظه اش ياري نمي كرد سراغ داريوش و ابي و منصور را مي گرفت ! فردا صبح هم طبق روال هميشه احتمالا به زحمت از رختخواب بلند مي شد و دست مهربان مادر را روي پيشاني حس مي كرد و چندروزي ديفن هيدرامين و استاپ كلد و ليموشيرين مهمانش بودند البته 20 % امكان سرماخوردگي وجود داشت و دخترك حاضر بود به خاطر باران هميشه شانسش را امتحان كند ! مادر فكر مي كرد حتما دخترك عاشق شده اما دخترك فقط و فقط عاشق باران بود .

امشب اما نمي تواند با باران دوست داشتني اش هم آغوش شود . ساعت نزديك به 5/8 است و دخترك فقط 5 دقيقه ي ديگر فرصت دارد تا جلوي در خوابگاه زير باران بماند . به خودش لعنت مي فرستد كه چرا يك خوابگاه ديگر را انتخاب نكرده ، خوابگاهي كه حداقل حياطي به ابعاد 2×2 مي داشت تا دخترك اينقدر از نداشتن باران دوست داشتني اش رنج نبرد . پرايد سفيدي روبه روي خوابگاه ترمز مي كند و دختري با عجله از آن پياده مي شود . براي راننده دستي تكان مي دهد و به سرعت از پله هاي خوابگاه بالا مي رود . دخترك نگاهي به ساعتش مي اندازد . وقتي باقي نمانده . براي آخرين بار دستانش را رو به آسمان بالا مي آورد و نفس عميقي مي كشد . دخترك آن شب ساعت ها پشت پنجره ي اتاقش نشست و توي سررسيدش حرف هاي گنگ و بي سرو ته نوشت.

 

سكانس سوم : روز _ يك خيابان نسبتا شلوغ

بقيه پولش را از فروشنده گرفت . كتاب ها را توي كيفش گذاشت . چادرش را مرتب كرد و از كتاب فروشي بيرون آمد . هزار جور طرح و برنامه توي سرش بود . دستش را روي كيفش گذاشت . از لمس كردن كتاب ها حتي با اين مانع پارچه اي لذت مي برد . بيشتر از هميشه انگيزه داشت . بايد هرچه زودتر با همسرش صحبت مي كرد . خوب مي دانست كه چقدر از شنيدن حرف هاي اميد بخشش شاد خواهد شد . عرض پياده رو را طي كرد و كنار خيابان ايستاد . اولين تاكسي ترمز كرد اما وقتي مقصدش را گفت راننده سري به علامت نه تكان داد و راه افتاد . با نگاهش مسير تاكسي را دنبال كرد كه با رسيدن به چهارراه به سمت چپ پيچيد . دوباره صورتش را به سمت چپ برگرداند . 405 نوك مدادي دقيقا كنارش از حركت ايستاد . پسر جواني كه كنار راننده نشسته بود كمي سرش را جلو آورد و با لحن مودبانه اي ! مقصد زن جوان را پرسيد . سعي كرد هيچ تغييري در حالت صورتش رخ ندهد . چند متري جلوتر رفت و ايستاد . سرنشينان 405 هم انگار تصميم گرفته بودند كمي به عقب برگردند .

...

وقتي داشت كليد را توي قفل در خانه مي چرخاند هيچ نيرويي برايش باقي نمانده بود . با خودش كلنجار مي رفت تا حداقل وقتي همسرش به خانه مي آيد با چهره اي خندان از او استقبال كند اما مگر مي شد؟!

فقط سرنشينان 405 نبودند كه به خودشان اجازه داده بودند كنار يك زن جوان چادري توقف كنند و حرف هاي بي شرمانه را با لحن مودبانه به زبان بياورند و جالب اينجاست كه تمام اين اتفاقات تنها درعرض  7_6 دقيقه اي كه او منتظر تاكسي بود رخ داده بودند !

كتاب ها روي ميز گذاشت و كپسول ژلوفن را توي دهانش.

 

سكانس چهارم : شب _ داخلي

روي كاغذها خم مي شوم و نگاهي به نوشته هاي قبلي ام مي اندازم .

نه ! اين بار قرار نيست زني از شوهرش متنفر باشد و يا آرزوهاي كوچك و بزرگش زير پاي اين و آن لگدمال شده باشند و يا عده اي نجابت و شرافتش را تهديد كرده باشند.

اين بار فقط منم ؛ كه اين روزها دلم پر از غصه هاي كوچك و بزرگ شده است . هركدام از اين سكانس ها مي توانست خيلي بدتر از اين رخ دهد و پيشاپيش به آنان كه زنان اين نوشته ها را بي اعتقاد ، بي آرمان و بي منطق مي خوانند مژده مي دهم كه اصلا نگران نباشند چراكه مي توانند تمام اين صفات را در زنان نوشته هايم بگنجانند و ماجراها را هرطور كه دلشان مي خواهد تغيير دهند اما ...

... غصه هاي كوچك و بزرگ من هنوز سر جايشان نشسته اند و دارند براي يكديگر قصه هاي هزار و يكشب تعريف مي كنند و من هر روز كه به بازگشتم به خانه و قرار گرفتن دوباره ميان نزديكانم  نزديك تر مي شوم بيشتر در اين اندوه فرو مي روم. نزديكاني كه دغدغه هاي عجيب دارند و من براي اينكه ميانشان باشم ناچارم از خيلي چيزها فاصله بگيرم. نزديكاني كه هيچ وقت هيچ كس نخواسته كه طور بهتري باشند و هدف هاي والاتري را در نظر بگيرند .

تقريبا يك ماه پيش بود كه خواندن « فاطمه ، فاطمه است » را شروع كردم و لازم به توضيح نيست كه نثر گيراي جناب شريعتي چطور مرا مجذوب خود ساخت و مطالعه كتاب را با چه سرعتي ادامه دادم .

بحث اصلي كتاب صحبت از نسلي است متفاوت با گذشتگان و هم عصران غرب زده اش ؛ نسلي كه نه مي خواهد اسير درجا زدن و خرافه پرستي و سكون مادرانش باشد و نه زندگي هم نوعان به آزادي دست يافته ي چند هزار كيلومتر آن طرف تر را مي پسندد . نسلي كه به دنبال الگويي مي گردد تا هم روحيه علم جويي و دانش اندوزي و كمال پرستي اش را اغنا كند و هم او را از گوهر وجودي اش ، از زن بودنش و از كمالات انساني اش دور نسازد . تا اينجا همه چيز خوب پيش مي رود يعني ماجرا تا آخرين صفحه ي كتاب خوب پيش مي رود اما همين كه كتاب را مي بندي اين سوال در ذهنت نقش مي بندد كه آيا شريعتي در نهايت توانست آن الگوي واقعي را بشناساند و يا صحبت هاي انتهايي وي در پي مقدمه ي عالي و اشتياق برانگيزش به واقع كتاب را به پايان مطلوب رسانيد؟

از نگاه من پاسخ اين سوالات به طور مايوس كننده اي منفي است . تلاش دكتر شريعتي در بخش هاي ابتدايي كتاب در توصيف جامعه ي سنتي ايران و به خصوص زن سنتي و پس از آن جامعه ي به ظاهر آزاد و متمدن غرب و زندگي زن غربي قابل تحسين است اما اتفاق بد داستان هنگامي رخ مي دهد كه وي قادر نيست در توصيف شخصيت و زندگي حضرت فاطمه (س) به عنوان الگوي زن مسلمان قدم موثري بردارد . او كه خود در بخشي از كتاب در نقد زن سنتي اين چنين مي نويسد كه تمام آنچه كه زن سنتي از فاطمه (س) مي داند اين است كه وي در زندگي مشقات زيادي را تحمل نمود و پس از رحلت پدر ، چند صباح باقي مانده از عمر را به لعنت و نفرين و گريه گذراند و پس از آن در كمال مظلوميت جان سپرد  و علماي اسلام را به دليل كم كاري در اين زمينه مورد سرزنش قرار مي دهد در ادامه ي سخنانش هيچ سعي اي مبني بر بزرگ تر كردن دايره ي اين معلومات نمي كند و تنها همان اتفاقات را با ذكر جزئيات بيان مي كند . يادآوري سخنراني حضرت (س) در مسجد كوفه و دفاع از ولايت هم هرچند كمي براي گوش هاي زن آن روز تازگي دارند اما به صرف بر زبان راندن از عهده ي پي ريزي براي هيچ تفكر و الگويي برنمي آيند . همانطور كه امروزه ديگر كمتر كسي است كه از اين وقايع بي اطلاع باشد اما همچنان نحوه ي حضور زن در اجتماع ،چگونگي مناسبات وي با ديگران ، نكات ريز و درشت اخلاق فردي و اجتماعي و هزاران موضوع ديگر در ارتباط با طيفي كه نيمي از جامعه را تشكيل مي دهند ( طيفي كه بهشت زير پايش است ، پيامبر بر دستانش بوسه مي زند ، مهم ترين نقش را در تربيت نسل هاي بعد به عهده دارد) جزء سؤالات بي پاسخ و يا در خوش بينانه ترين حالت پاسخ هاي دم دستي و گاه به دور از واقعيات و عدم قابليت اجرايي است .

من نيز در اين مورد با دكتر شريعتي موافقم كه بيشترين تقصير در اين باره متوجه حوزويان و علماي اسلامي است . با كمي تامل مي توان به اين گزاره رسيد كه بسياري از مسائل مرتبط با زنان گاه در غبار عصبيت هاي به دور از دين و به اسم دين و گاه به اسم تجددخواهي و رفرميست و زماني به اسم مقابله با زن محوري و فمنيسم مغفول مانده اند . به ياد دارم كه رحيم پور ازغدي در يكي از سخنراني هايش مي گفت : كم كاري و بي توجهي حوزويان و طلاب در بعضي زمينه ها به نحوي است كه گمان مي شود اسلام در اين موارد هيچ نظريه و راه كاري ارائه نكرده است . مسائلي از قبيل روابط جنسي ، حقوق زنان و ... .خنده دار است اما گاهي كمبود و كم كاري در اين زمينه با برداشتن گام هاي ميلي متري در زمينه ي بانكداري اسلامي و محيط زيست و عدالت اقتصادي قياس مي شود و با اين توجيح كه انقلاب نوپاست و حوزه با معضلات و موضوعات مهمي روبه روست و براي جبران كاستي ها خواهان وقت زيادي است ؛ موضوع مورد بحث را جزء اولويت هاي درجه چندم قرار مي دهند . حال آنكه همين افراد هنگامي كه در تقابل با فمنيست ها قرار مي گيرند صدها حديث و آيه و نقل قول در مورد كرامت و جايگاه ويژه زن در اسلام بيان مي كنند و طرف مقابل را مجاب مي كنند كه در هيچ مكتبي به اندازه اسلام به زن و شانيت وي پرداخته نشده است و اين موضع گيري ها به خوبي نشان مي دهد طرف مورد بحث ما به خوبي به جلوه هاي متعدد اهميت و نقش والاي زن در اسلام اشراف دارد و دليل اينكه در پي راهي براي تحقق بخشيدن به هدف غايي دين از طرح اين مباحث نيست را بايد در جاي ديگري جستجو كرد .

عده اي ديگر نيز با بزرگ نمايي برخي آثار به دست آمده از ايران باستان و سعي در القاي اين باور كه گذشتگان ما براي زن حرمت و قداست خاصي قائل بوده اند و پس از گسترش اسلام در اين سرزمين است كه باورهاي مردسالارانه و فرودستي زنان پديدار مي شود ؛ دين را سرمنشا مشكلات معرفي مي كنند در حاليكه استناد به نقش روي چند مهر و كتيبه و سرستون و اين نتيجه گيري كه زنان در آن دوران از جايگاه شايسته اي برخوردار بوده اند بي ترديد مورد تأييد نخواهد بود همانطور كه امروز نمي توان به صرف حضور يك زن در پست وزارت و چند زن در مقام معاون و مشاور رئيس جمهور ( صرف نظر از اينكه اين انتصاب ها تاچه حد با موازين ديني تطابق دارد ) اوضاع جامعه ي زنان را خوب و مطلوب ارزيابي كرد .

سؤال اصلي اين است كه چه زماني جريان واقعي  دفاع از حقوق زن _ و حركتي كه بتواند خط سير تكامل انساني را براي زن ، به دور از موضع گيري هاي جناحي و تفسيرهاي اشتباه از دين و با پرهيز از مصلحت انديشي هاي خاص جامعه ي مرد محور ، رسم كند _ شكل خواهد گرفت ؟

.............

نگارنده يكي از اصول مهم در نوشتن را رعايت اختصار مي داند و با ميل كم و بيش دروني اش به ميني ماليسم از اينكه در توصيف افكار و احساساتش دست به دامان اين همه جمله برده و در پايان هم هنوز بسياري از حرف هايش بر صفحه نيامده اند ، كمي از خودش شرمگين است . نگارنده خوب مي داند كه اين سطرها تنها مقدمه اي بود بر آنچه در آينده اي نسبتا نزديك خواهد نوشت . وي همچنين اميدوار است خوانندگان اين سطور نيز در ترسيم آينده ي اين جملات نقش داشته باشند.

و در پايان اينكه نگارنده با تمام وجود ايمان دارد كه هيچ كتاب و نويسنده و مانيفست و بيانيه اي نمي تواند به اندازه ي آقاي همسر به وي در شناخت جايگاه حقيقي خويش و مسير صحيح و قدم برداشتن در جاده سعادت كمك كند .

دنیایی با احتمال داشتن حق کپی رایت!

حتي فكرش را هم نمي توانم بكنم يعني وقتي بهش فكر مي كنم  تمام موهاي بدنم سيخ مي شوند .

يك روز صبح از خواب بيدار مي شوي و رضا حسين زاده ( گوينده ي اخبار ) توي خبر ساعت 7 ، دارد چيزهايي مبني بر پيوستن ايران به كنوانسيون رفع هر گونه تبعيض عليه كپي رايت ! و نه ! پيوستن ايران به معاهده ي كپي رايت يا نمي دانم اسمش هرچي كه هست بپيوندد يعني ايران پيوسته است ! اولش فكر مي كني اهميت اين خبر چيزي درحد پيگيري پرونده ي مفسدان اقتصادي است اما با گذشتن يكي دو ساعت از اين اتفاق دنيا برايت رنگ و بوي ديگري پيدا مي كند .

ساعت 9 _ 5/8 سري به سايت دانشكده مي زني تا ببيني مي تواني براي پرو‍ژه اي كه استادت 2ماه است آن را مشخص كرده _ و هفته ي ديگر ضرب الاجلش به پايان مي رسد و تو هنوز حتي يك جمله هم در موردش ننوشته اي _ مطلبي پيدا كني يا نه . اسم منابعت را توي گوگل سرچ مي كني و از ديدن تعداد صفحات مرتبط ذوق مرگ مي شوي . روي يكي از لينك ها كليك مي كني و مي بيني كه كتابي است مرتبط با پروژه ات و آماده براي دانلود. Click here جلوي چشمانت چشمك مي زند اما ... خبر ساعت 7 را به ياد مي آوري و مجازاتي كه ممكن است در انتظارت باشد و فكر مي كني اصلا شايد اين تله را خودشان گذاشته اند تا مچ آنهايي كه همش مي خواهند مجلس را بي كفايت و قوانين وضع شده اش را بي اساس جلوه دهند بگيرند ! از خير كتاب ها مي گذري و به مطالبي كه هم رشته اي هايت توي وبلاگ هايشان نوشته اند بسنده مي كني . آن هم با ذكر نام تمام وبلاگ ها در انتهاي پروژه ! موقع نهار توي سلف هم كلاسي ات يك جمله از سري جديد قهوه تلخ تعريف مي كند و نيم ساعت مي خندد . دست رد به سينه ات نمي زند و تا مي گويي CD هايش را برايت رايت كند و فردا بياورد قبول مي كند . تا بعد از ظهر با خودت كلنجار مي روي و آخرش هم به اين نتيجه مي رسي كه به دلايلي كه در سطور بالا گفته شد به ريكسش ! نمي ارزد ! به دوستت اس ( منظور همان پيامك است ) مي دهي و مي گويي منصرف شده اي . تا شب وقتت را مدام به صرف كردن فعل منصرف شدن مي گذراني چون حسابي حس مسئوليتت گل كرده و مي خواهي جلوي بي قانوني كردن همه بايستي . از خير آلبوم جديد خواننده ي محبوبت هم بايد بگذري و چون آن ور آب است ( لس آنجلس نه يك جاي باكلاس تر ! ) خريد كاست و  CDاش از محصولات فرهنگي ! ها هم تفاوتي با دانلود كردن ندارد ! و خلاصه بايد بروي همان آن طرف آب و CD را از خودش بخري تا پولش توي جيب كس ديگري نرود . از دانلود كردن هرگونه game  معذوري . دلت لك زده براي اينكه 2 ساعت توي تالار وحدت بنشيني و فيلم ببيني و صداي تمام موجودات زنده و غير زنده را در بياوري و جاي تمام شخصيت هاي فيلم حرف بزني و عده اي را بخنداني و عده ي بسيار معدودي را هم عصباني كني اما همه ي اينها از ساعت 7صبح امروز تعطيل شده چراكه ديگر هيچ كانون و تشكل و احيانا انجمن علمي نمي تواند فيلمي را به آن راحتي پيش از اين پخش كند فقط يك فيلم راه فرار دارد و آن يكي هم توي فيلتر هيئت نظارت گير مي كند : « كسي از گربه هاي ايراني خبر نداره » كه كارگردانش در كمال سلامت عقلي جلوي دوربين مي گويد قانون كپي رايت در مورد اين فيلم اعمال نخواهد شد . دست برقضا شب هم بازي بارسا _ رئال است و تو هم در ادامه ي ماجراي ناكامي هايت ال كلاسيكو را هم از دست مي دهي و حتي حسرت اين كه يك بار ديگر وسط بازي هاي ليگ هاي اروپايي  صفحه آبي شو د و آن مستطيل دوست داشتني « در جستجوي كارت ! » جلوي چشمانت ظاهر شود ؛ بر دلت مي ماند

 شب با يك دنيا اندوه كه اين كپي رايت لعنتي حواله ات كرده ، سر بر بالش مي گذاري و به ياد روزهاي رهايي پيش از آن 7 صبح مي افتي و آرام اشك مي ريزي....     

این لحظه های دلتنگ...

 

آرام آرام بالا می آیم وپایم را روی اولین سنگفرش می گذارم.بارها وبارها ازاین مسیر وارد حرم شده ام.گاه خندان بوده ام وگاه غمگین.گاه بی هدف به این سو کشیده شده ام وگاه با فهرست طویلی از آرزوها وخواسته های رنگارنگ به سراغش آمده ام؛اما اینجا همیشه همینطوربوده است.همیشه همین قدر آرام و سرزنده.

به سمت ضریح حرکت می کنم وچشمانم به سمت گلدسته ها پرواز می کنند ومن بعد از آن  بی آنکه چشمی بر سر داشته باشم کورمال کورمال به سویش قدم برمی دارم.گوشه ای از صحن می نشینم؛طوری که گنبدطلایی اش درمقابل چشمانم باشد.زیارت نامه را می گشایم.به آرامی امتداد نگاهم را روی سطرهای ترجمه می غلتانم.

جمعیت به این سو و آن سو حرکت می کند.انگار هرکسی عزمش را جزم کرده تا خواسته اش را هرطور که شده درگوشه ای از این بارگاه بیابد.چند نفری در اطرافم ایستاده ونشسته اند.هرکدام با لهجه ای وگاه با زبانی که برای من نامفهوم است؛با کسی درددل می کنند.کسی که اگر کمی آرام باشی وذهنت را پاک کنی حتما حضورش را حس می کنی.دختری برای رهایی مادرش ازچنگال بیماری دعا می کند وآن سوتر زنی آزادشدن شوهر دربندش را می طلبد.

اینجا همه جور آرزویی وجود دارد.ازپیش پاافتاده ترین خواسته های مادی تا میل به پرواز.دلم نمی خواهد به کج سلیقگی در دعاکردن گرفتار شوم.دوست دارم بهترین جملات را برزبان بیاورم و شاید همین وسواس درانتخاب کلمات،کمی کارم را سخت تر می کند.به چشم های کوچک وزیبای نازنین فکر می کنم و اولین آرزویی که به ذهنم می رسد سلامتی اوست.بعد از آن هیچ نمی گویم.حتی ممتدبودن نوار خوشبختی ام راهم به زبان نمی آورم.

سکوت می کنم....  وغرق می شوم؛درلحظه هایی که هیچ نامی ندارند؛در کاشی هایی که هیچ واژه ای نمی تواند زیبایی شان رابه زبان بیاورد؛و درتمام حس های خوبی که او به من می بخشد.

قطره می شوم؛و گم می شوم درمیان موج های آرام این صحن بی انتها

و تمام می شود... من ....

 

هرشب تنهایی!

                                        << به نام خدای مهربانم>>

دیگر هیچ کس تحمل وراجی های او را نداشت.

حتی دخترها و پسرهایش هم به دیدنش نمی آمدند. پیرمرد صبح تا شب می نشست جلوی آینه و با خودش حرف می زد. آنروز صبح پیرمرد دیرتر از همیشه از خواب برخاست. طبق عادت همیشگی اش دستش را روی میز کنار تخت کشید اما چیزی را لمس نکرد. هراسان از تختخواب جدا شد و اطراف اتاق را جستجو کرد اما بی فایده بود.

پیر مرد دیگر هیچگاه زبان به سخن نگشود. دیگر حتی خودش هم نمی توانست به حرف هایش گوش بدهد!

یک نفر سمعکش را دزدیده بود! 

یک آرزوی آبی

دلم می خواهد تمام پائیز را پشت پنجره بنشینم و مست از تماشای بازی تو و کودکانم, برایت شال گردن ببافم.

 و خوشبختی از میان نخ های آبی رنگ, توی تمام خانه جاری می شود...

راز شب بارانی...

زن همچنان روی پس مانده ی قی مرد خم شده بود.

مرد دستمالی از توی جعبه در آورد و دهانش را خشک کرد.

ـ دنبال چیزی می گردی؟!

زن زیر لب گفت:ما که دیشب سالاد نخوردیم, معلوم نیست باز با کدوم بی همه چیزی رفته بوده بیرون!

مدنیت و موانع پیش رو!

مثل همیشه پل هوایی را به عرض خیابان ترجیح داد.

از پله ها که بالا می رفت حرف های ناخوشایند پسری را پشت سرش می شنید. به اواسط پل رسیده بود که سه پسر احاطه اش کردند. راه فراری نداشت. نگاه ملتمسانه اش را به دیگر رهگذران دوخت. بی فایده بود انگار آنها  کارهای مهمتری داشتند!

پسرها همچنان با صدای بلند حرف های آزار دهنده بر زبان می آوردند و قصد داشتند با بی شرمی هرچه تمام تر بدنش را لمس کنند. هرگز تا این حد از زندگی و زنده بودنش منزجر نشده بود.

خودش را از میان دو تن از آنها بیرون کشید و با سرعت از پله ها پایین رفت. صدای پیرزنی را که همیشه روی پل گدایی می کرد, پشت سرش می شنید که: کسی که لباس قرمز می پوشه حقشه که همچین بلایی سرش بیاد.

حس تهوع عجیبی به سراغش آمده بود. تمام طول مسیر تا خانه با افکارش کلنجار رفت و در نهایت تسلیمشان شد.

تصمیم خودش را گرفته بود: محال بود دیگر به عبور از پل هوایی فکر کند. گور پدر جامعه ی مدنی...!

دلتنگی های پیش از رفتن...

 دارم میرم خونه.

میدونم که دارم فرار میکنم مثل همیشه.مثل تمام این روزا که از ترس این زندگی واقعی به خواب پناه می بردم!به دنیایی که توش آرزوهام غصه هام و .... غیر واقعین.دوست داشتنین و شاید همونطورین که من می خوام اما عزیزم باور کن دیگه نمی تونستم اینطوری ادامه بدم.دیگه حتی خواب هم نمی تونست بهم کمک کنه.شبیه یه مرده بودم که با چشای نیمه باز و ظاهر ترسناک روی تخت افتاده و هیچ کاری ازش برنمیاد جز اینکه منتظر دیدن تو باشه و خوب می دونی که اگه این دلیل فوق العاده قوی نبود دیگه هیچ چیزی نمی تونست منو به این زندگی متصل کنه.که احساس کنم هنوز زنده ام .زندگي مي كنم و هيچ تفاوتي با ديگران ندارم.ديگراني كه هيچ وقت نتونستم بفهمم چرا اينقدر راضي به نظر ميان و انگار هميشه همه چيز بر وفق مرادشونه!

فردا شب اين موقع من حدود ۹۰۰ کیلومتر با تو فاصله دارم!دارم فرار می کنم و فقط می تونم به خودم لعنت بفرستم

امیر عزیزم ببخش که تنهات میذارم.مطمئن باش که خیلی زود برمی گردم چون برای زنده موندن راه دیگه ای ندارم.شاید اگه زندگی تو این چند ماه طور دیگه ای پیش می رفت هیچ وقت ناگزیر به انتخاب همچین تصمیمی نمی شدم.اگه وجو تو رو ازش حذف کنم زندگی تو این شهر دوست نداشتنی هیچی به من نداد جز یه ترم تعلیق و این همه سرخوردگی....

عشق من به زودی برمی گردم.با کلی حسهای خوب و به امید داشتن روزایی که فقط وفقط در کنار تو سپری می شن

می دونم که دلت واسه دست پخت افتضاح من تنگ می شه!پس زیاد منتظرت نمی ذارم...

فینال خوش بگذره آقای خاص!

بارسا باخت.

فینال: اینتر ـ بایرن

و این مضحک ترین فینالیه که می تونستم واسه چمپیونز امسال متصور بشم.حتی از پورتو ـ موناکو هم دور از ذهن تر.

باورنکردنیه لئو .این بار تو نتونستی مثل همیشه بارسارو نجات بدی.

و من غمگینم...

نیمه پر لیوان

دوستان خوبی داشت. از این بابت مطمئن بود.

مدت ها بود که به سراغش نیامده بودند. آخرین نامه ای که ازشان رسیده بود متعلق به سالها پیش بود. مطمئن بود که هنوز هم دوستش دارند و اگر خبری ازشان نیست حتمآ به خاطر مشغله ی زیاد و دردسر هایی است که برای تمام پیرمردها و پیرزن ها وجود دارد! دلش برای همه شان تنگ شده بود و گه گاه با دیدن عکس های قدیمی اشک می ریخت. تنهایی از تمام روزنه های زندگی اش تراوش می کرد اما 

دوستان خوبی داشت. از این بابت مطمئن بود...    

حقوق انسانی نوزادان!

درست در لحظه ای که بیست و هفتمین دقیقه از زندگی اش را سپری می کرد با یک حرکت ناگهانی دستش را توی چشم پدرش فرو کرد.

ـ: کوچولوی وحشی...

این اولین باری بود که حس کرد کسی به شخصیتش توهین کرده است!...