با راهیان نور 1
۲۲ اسفند ـ خوابگاه شماره ۳ ـ پیش از سفر
توی یک اتاق 6 نفره نشستن و در انتظار سرد شدن چای(سابق و حالا دمنوش بابونه ) بودن برای من اصلا تازگی ندارد خصوصا توی اتاق و اتاق ها و راهروهایی که روزها و ماه ها توی شان از این طرف به آن طرف رفته و خندیده و گریسته ام .
توی همین راهرو بود که بعد از اعلام نتایج انتخابات گریه کردیم و کمی بعد کلی نقشه های شوم ! را در ذهن مرور کردیم و توی زیرزمین همین خوابگاه بود که شب تا صبح بیدارخوابی می کشیدیم و 8صبح با چشمان قرمز و متورم پروژه و ماکت معمولا نیمه تمام ! را به محضر استاد تقدیم می کردیم .
حالا که اینها را می نویسم انگار که دارم خاطرات کودکی ام را به بند واژه ها می کشم .
و امشب ، توی این اتاق کوچک غم انگیز ، چقدر احساس غریبی می کنم . حالا توی راهرو ها و پله ها هیچ سلام و علیکی برایم اتفاق نمی افتد و نه هیچ شیطنتی و ابراز محبتی و حس ناخوشایندی و نه حتی هیچ کتری ای روی گاز آشپزخانه منتظر است تا از پُکیدن (به قول دوستان شیرازی ام ) نجاتش دهم !
اما تمام این چند خط ، بخش ناچیزی است از حسی که الان دارم .
این بار ماجرا با همیشه فرق می کند . این بار با پای و قلب خودم به کرمان آمده ام ؛ به ضیافتی که در پیش دارم و دعوتی که نمی دانم ( و هنوز هم نمی دانم ) که پاداش کدام قدمم بوده که گام هایم را هنوز لرزان می دانم و دلم گاه و بیگاه شرمنده می شود از آ نچه که می داند و نمی تواند .
کی فکرش را می کرد که یک روز صبح دلم بدجور هوای یک جایی را بکند و بعد بگردم توی یک کتاب و کلی خاطره بخوانم و آخر سر یکی شان را بگذارم توی وبلاگ (صراط ) و باز دلم تنگ باشد و بعد یکی دو روز آقای همسر زنگ بزند که دعوت شده ایم یک جایی...
که بیایم و دلتنگی هایم را همین جا بنویسم ، بگویم و اشک بریزم...
********************
بیست و سوم اسفند _ روبه روی مسجد دانشگاه
جماعت ، دسته دسته در اطراف مسجد نشسته اند . ظاهر ها متفاوت اما هدف یکی است ؛ قرار است با هم همسفر شوند.گمان نکنم البته هیچ کس به اندازه ی من مرکز توجه ! دیگران باشد . همه قریب به یقین باید مطمئن باشند که آدمی با این شکل و شمایل نمی تواند دانشجو باشد ! و خوب ، درست هم حدس زده اند . دانشجویی مربوط به دورانی است که من احساس می کنم سال ها از آن گذشته و حالا فقط به چشم یک خاطره ی دور می توانم بهش فکر کنم . حالا من جایی هستم و ان شاا... خواهم بود که برگه ی ورودت را باید شخص مولا و صاحبت امضا نماید . جایی که به خاطر پای بندی ظاهری ات ! به شعائر در معرض نگاه های پرسشگر قرار نمی گیری و من آنجا آرامم.
نه اینکه اینجا برایم مکان امنی نباشد نه، مسئله اینجاست که توی این محیط به اصطلاح فرهنگی – آموزشی ، که البته فرهنگش را هنوز کسی نتوانسته آنطور که باید معنا کند و آموزشش به شب بیداری های قبل از امتحان خلاصه می شود ، یک جای کار می لنگد .
یک نفر یا مجموعه ای از نفرات جایگاهشان را فراموش و یا گم کرده اند . اینجا بیشتر از اینکه بر بیرون اثر بگذارد از بیرون اثر می گیرد و لابد اگر من هنوز هم همین جا مشغول به تحصیل بودم _ و عطای لیسانس و مهندسی اش را به لقایش نبخشیده بودم _ هنوز هم داشتم توی یک جدال درونی بین ضرورت انتخاب این پوشش به ظاهر خاص و یا پافشاری بر هم رنگی با دیگران ، دست و پا می زدم...
ادامه دارد ان شاا...
پ ن : در مورد پوشیه یک و شاید چندین و چند مطلب مفصل خواهم نوشت پس عجله نکنید!
پ ن 2: حوزه برای ذهن نا آرام و پرسشگر من بهترین پناهگاه بود و هست اما به هیچ وجه آن را بی عیب نمی دانم که اگر اینطور بود جامعه نیز باید به تبعیت از آن کامل تر و بی عیب تر می بود که نیست . نوشتن از این را هم به زمانی دیگر موکول می کنم که ان شاا... آن زمان یکی از همین فرداهای نزدیک باشد.