این به اصطلاح داستان هم به همان دلیلی که در پست قبلی عنوان شد نگاشته شده است .

 

لهجه اش خيلي غليظ بود . به زحمت از حرف هايش فهميدم كه پسرهايش براي كار به كرمان آمده اند و زنش سال هاست كه مرده . پيرمرد به نقطه اي در بيابان خيره شده بود و بي وقفه جملات را به زبان مي آورد . دوستم كمي آن طرف تر ايستاده بود و فيلمبرداري مي كرد . پيرمرد اما هيچ توجهي به دوربين نداشت حتي به من كه در 50 سانتي متري اش نشسته بودم هم نگاه نمي كرد . انگار كسي گوشه ي كيسه ي غصه هايش را باز كرده بود و حالا هيچ جوري نمي شد جلوي سرازير شدن آن دانه هاي كوچك و سياه را گرفت . از زنش مي گفت و اينكه خيلي صبور بوده و هميشه از شكم خودش مي زده تا بچه هايش گرسنه نمانند و بچه هايش كه جنازه ي مادر را دفن كرده بودند و نيم ساعت بعد پدر را رها كرده و به شهر برگشته بودند . از نوه هايش كه اسمشان را هم نمي دانست و از بيكاري و تنهايي كه ديگر تحمل هيچ كدامشان را نداشت . اينها را پشت سر هم گفت و بعد هم به سرعت بلند شد و ازآنجا رفت . حتي منتظر نماند تا اداي همدردي درآوردن من را ببيند . حرف هايش را زد و به خانه اش برگشت . زن همسايه احتمالا مثل هميشه ظرف غذاي او را برايش پشت در گذاشته بود .

 من هنوز به دنبال نقطه اي در بيابان كه پيرمرد را مجذوب خود كرده بود مي گشتم . دوستم گفت : نظرت چيه بعد از اين تيكه ، تو فيلم تو درمورد اهميت توجه به سالمندا حرف بزني ؟

جوابش را ندادم . بلند شدم و به سمت خانه ي پيرمرد حركت كردم . مي خواستم پيرمرد - قبل از مرگش - يك بار ديگر هم كه شده صداي كسي غير از خودش را در خانه اش بشنود . مي دانستم اين تنها آرزويش بود....