ذكر و لبخند
به بهانه ی نمایشگاه قافله ی خاکی ستاد مستقل حرکت های جهادی دانشگاه شهید باهنر کرمان قلم ادب را از کیسه مان به در کردیم کوتاه نوشتیم.باشد که خدای قبول ببرد و بنده لذت.
آغاز جريان:
انگاري آفتاب قصد داشت تا پوستم را كباب كند. حتي يك تكه سنگ هم پيدا نمي شد تا روي آن بشينم.لبه فرغون پر از شن نشستم و به دور و اطراف نگاهي انداختم. سگ ها هم حوصله ي تكان دادن خود را نداشتند، صبح كه از كنارشان رد مي شديم، تكاني مي خوردند، حالا نگاهمان هم نمي كردند.پرندگان هم بي خيال پرواز شده بودند، انگار كه جوجه مرغند و پرواز كردن اصلا بلد نيستند. در حال سير طبيعت بودم كه چكه كردن عرق سرم، روي دستم، مرا از اين عوالم بيرون كشيد.
آنجا بين بچه ها پر بود از شوخي و خنده، اما من را ديگر هر جوكي نمي خنداند، مگر جوكهاي آبدار.اولين نفري كه شروع كرد به اظهار خستگي من بودم. گويا صادق از اين پيشنهاد من خوشش نيامد.گفت: برويم چكار همينجا كه خوب است. خلاصه نفر دوم كه خسته شد و آفتاب هم غروب كرد، رفتيم استراحتگاه. شام كه خورديم من ديگر طاقت بيدار ماندن را نداشتم و به آن دنيا سفر كردم.
از خواب كه بيدار شديم، دوباره سركار خودمان رفتيم.براي خودم كارگر با سابقه اي شده بودم. فرغون خوش دستي داشتم. فرغون راندن گواهينامه هم نمي خواست، من هم كه با ويراژ كامل حركت مي كردم.هنوز صبح بود و انرژي در رگها فراوان، عصر مسير مستقيم رفتن هم كار شاقي بود.
حسابي خسته شده بودم. انگار امروز هم من اولين نفري بودم كه خسته شده بود. خجالت مي كشيدم اظهار خستگي كنم. مخصوصا از صادق.همان لحظه برگشتم و چشمم به او افتاد.درحال انتقال بلوكه هاي سيماني بود به شيوه ي كاملا مدرن. كارش خيلي سخت بود. روي لب ذكري مي گفت و خنده اي روي لب داشت. با خودم گفتم برم ببينم چه ذكري را زير لب زمزمه مي كند كه اينگونه پرتلاش و خنده رو كار مي كند؟. نزديكش كه شدم، نمي شد خوب بشنوم كه چه مي گويد. نزديكتر شده تا بهتر بشنوم. آنوقت همراه آهنگ كلنگ و تيشه بچه ها شنيدم كه زير لب مي خواند:
خونه ي مادر بزرگه هزارتا قصه داره
خونه ي مادر بزرگه شادي و غصه داره