به همین راحتی...
<<به نام عشق ابدیم>>
یک پلاستیک تخمه خام دستش بود و داشت می بردخونه. پلاستیک یک سوراخ کوچولو داشت. از کنار باغچه که رد شد، یک دونه تخمه ی کوچولو افتاد توی باغچه...
بوته ی آفتابگردون کوچیکی بود که فهمید ساختمون جلوی باغچه اجازه نمی ده که آفتاب رو ببینه...
بزرگتر شده بود و باز هم هرچی قدبلندی می کرد، نمی تونست آفتاب رو ببینه. آرزوی دیدن رو توی دلش نگه داشته بود و قد می کشید...
یک روز که کم کم داشت خوابش می برد، یک نیروی قوی همه زمین رو محکم تکون داد. ساختمون جلوی باغچه خراب شد.جلوی گل آفتابگردون برای دیدن آفتاب باز شد...
اون شب انقدر نخوابید تا از خستگی غش کرد...
صبح قبل از بالا اومدن آفتاب، یک ماشین خاکبرداری که اومده بود آوار ساختمون رو برداره از روی باغچه رد شد...
آفتاب که طلوع کرد، گل آفتابگردون ما به آرزوش رسید و آفتاب رو تا خود غروب نگاه کرد...
+ نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت 19:7 توسط امیرعباس دُردی زاده
|