همیشه با ناسازگاری...
صدای دویدنش رو از کوبیده شدن کفش هاش به زمین می شناختم.مطمئن می دوید و خوشحال. به من که رسید دستم را گرفت تا بایستم. محکم مرا بقل کرد و گفت: می دانی چه شده؟!! از فردا تمرین های تیم بسکتبال مدرسه شروع می شود. می خواهم بیایی با هم خوب تمرین کنیم تا امسال قهرمان شویم.
با خودم گفتم عجب تفریح خوبی...
اون سال ما قهرمان شدیم و اون بهترین بازیکن مسابقات شد.
از اون روز به بعد دیگه شب و روزمون شده بود تمرین کردن و بازی و مسابقات.
دو سال بعد کمر درد گرفت و مجبور شد برای همیشه بسکتبال و ببوسه و بزاره کنار.
از اون روز تا حالا ندیدمش.
دیروز قبل از رفتن به جام جهانی برام یک پیامک اومده بود که توش نوشته:
کاش به جای عاشقانه تلاش کردن، تفریح می کردم...
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت 21:22 توسط امیرعباس دُردی زاده
|